بریدههایی از کتاب بانو
۴٫۳
(۱۳۷۱)
عاشق دختری شد و با او ازدواج کرد و در آپارتمان کوچکی زندگیش را آغاز کرد.
این دختر ویژگیهای یک گل را داشت. بلارد نمیتوانست آن را توضیح دهد اما میتوانست بگوید که او ساکت و معطر و امیدوار مثل یک گل بود.
.
بلارد فریاد زد: "اما آخه تو چه چیزی رو بیشتر از بقیه چیزا تو این دنیا میخواهی؟" او کمی فکر کرد و گفت: "میخواهم که تو هم به خوشحالی من باشی."
Shirin Rassam
. وقتی بلارد با احتیاط از او میپرسید که چه چیزی او را اینهمه شاد نگه داشته، او با شگفتی خاصی میگفت: "تو."
نادر
گفت: "میدونی... من آدم خوشحالیم." و با خودش فکر کرد: "این همون چیزیه که کل دنیا دارن براش میمیرن."
تیناز
"او استعداد خاصی برای زنده بودن و زندگی دارد."
سفید پوست سیاه باطن
"میدونی... من آدم خوشحالیم." و با خودش فکر کرد: "این همون چیزیه که کل دنیا دارن براش میمیرن."
elahe
. وقتی بلارد با احتیاط از او میپرسید که چه چیزی او را اینهمه شاد نگه داشته، او با شگفتی خاصی میگفت: "تو."
Aynaz
نشسته بود و روزنامه میخواند.
farzanepoursoleiman
در حضور این زن غیر ممکن بود که بتوانی دلسرد باشی.
کاربر ۴۶۸۶۱۶۲
" بلارد فریاد زد: "اما آخه تو چه چیزی رو بیشتر از بقیه چیزا تو این دنیا میخواهی؟" او کمی فکر کرد و گفت: "میخواهم که تو هم به خوشحالی من باشی."
مهدی نجفی
و در حالیکه روزنامه میخواند چشمانش را بلند کرد و جوانی را دید که هماهنگ با آخرین مد لباس پوشیده بود و از کنار خانهشان عبور میکرد. جوان با دلسوزی زیادی به او نگاه میکرد.
بلارد به جوان نگریست و لبخند زد. لبخندی درخشان و شفاف. لبخندی روشن، گوئی که خودش هم هنوز جوان بود.
جو مارچ
روزی وقتی که شصت ساله بود روی ایوان کوچک و رنگ و رو رفتهاش نزدیک خیابان نشسته بود. خانه کوچک و رنگ نشده بود و نشیمن در هنگام تمیزکاری خانه نامرتب بود و لوسیل که پیشبند پوشیده بود در آستانه در ایستاده بود. بلارد بدون بالاپوش بود و در حالیکه روزنامه میخواند چشمانش را بلند کرد و جوانی را دید که هماهنگ با آخرین مد لباس پوشیده بود و از کنار خانهشان عبور میکرد. جوان با دلسوزی زیادی به او نگاه میکرد.
بلارد به جوان نگریست و لبخند زد. لبخندی درخشان و شفاف. لبخندی روشن، گوئی که خودش هم هنوز جوان بود.
Niousha Shaabani
این دختر ویژگیهای یک گل را داشت. بلارد نمیتوانست آن را توضیح دهد اما میتوانست بگوید که او ساکت و معطر و امیدوار مثل یک گل بود.
کتاب خوان
این دختر ویژگیهای یک گل را داشت. بلارد نمیتوانست آن را توضیح دهد اما میتوانست بگوید که او ساکت و معطر و امیدوار مثل یک گل بود. یک بار در ماه آوریل بلارد یک دسته سوسن سفید را دید که در پیادهراه در آمده بود، بلافاصله فکر کرد: "اینها مثل لوسیل هستن. منتهای تلاششون رو برا آدما میکنن." در حضور این زن غیر ممکن بود که بتوانی دلسرد باشی
نادر
"او استعداد خاصی برای زنده بودن و زندگی دارد."
آدم
"او استعداد خاصی برای زنده بودن و زندگی دارد."
مائده
روزی بلارد در حالیکه هماهنگ با آخرین مد روز لباس پوشیده بود، در حومهٔ شهر قدم میزد. ناگهان توجهش به خانهای در کنار خیابان جلب شد که روی ایوان کوچک و رنگ و رو رفتهاش مردی حدود شصت ساله با لباسهایی مندرس بدون بالاپوش نشسته بود و روزنامه میخواند.
سرنوشت مرد به نظر وحشتناک بود: خانهای که نقاشی نشده بود، نشیمن نامرتب و به هم ریخته و زنی که پیشبند پوشیده بود و در اتاق نشیمن دیده میشد. اما مرد به بالا نگریست، بلارد را دید و چنان لبخند درخشانی به او زد گوئی که خودش هم هنوز جوان است.
عاطفه
دختر عصبانی او فریاد زد: "پس حالا قراره چطوری زندگی کنید؟"
آدم
"گاهی فکر میکنم تو مقصر هستی. تو زیادی باهاش صبور هستی.
آدم
بلارد فریاد زد: "اما آخه تو چه چیزی رو بیشتر از بقیه چیزا تو این دنیا میخواهی؟" او کمی فکر کرد و گفت: "میخواهم که تو هم به خوشحالی من باشی."
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
حجم
۶٫۷ کیلوبایت
حجم
۶٫۷ کیلوبایت
قیمت:
رایگان