بریدههایی از کتاب بانک تهیدستان؛ وامهای کوچک، ابزار مبارزه با فقر جهانی
۴٫۶
(۱۲)
من در تعریف خود از فقر این موارد را جای دادم: زنانی که در طرح تعاونی سهشراکتی، پوست برنجها را جدا میکردند، زنانی که ضایعات بامبو را جمعآوری میکردند و خرده معاملهگرانی که در هر ماه یا در هر هفته نیاز به قرضگرفتن داشتند. علاوه بر این، من افرادی را که از ساخت سبدها و تشکهای خواب دستباف درآمد اندکی کسب میکردند نیز در این دسته قرار دادم. این افراد هیچ شانسی برای بهبود بنیان اقتصادی خود نداشتند. در واقع آنها با فقیر عجین شده بودند.
محسن
چنین ابهاماتی باعث کند شدن تلاشها برای کاهش فقر میشد. درواقع در بیشتر تعاریف موجود از فقر، زنان و کودکان نادیده گرفته میشدند. به همین دلیل، به نظرم رسید که بهتر است در کارم ابتدا از یک تعریف سه قسمتی برای توصیف فقیران بنگلادش استفاده کنم:
قسمت ۱: ۲۰ درصدی که از همه فقیرترند (هسته سخت فقر/ فقیر مطلق)؛
قسمت ۲: ۳۵ درصدی که از همه فقیرترند؛
قسمت ۳: ۵۰ درصدی که از همه فقیرترند.
محسن
شیوه تعاونی "سه شراکتی "، توجه مرا به موضوعاتی جلب کرد که تا آن زمان به آن دقت نکرده بودم. یکی موضوع جدا کردن برنج از کاه بود. زنان فقیری که روزانه وقت و انرژی زیادی برای این کار میگذاشتند، یا بیوه بودند یا مطلقه یا به همراه فرزندانشان برای به دست آوردن غذا به این کار روی آورده بودند. آنها نه زمینی داشتند و نه سرمایهای. آنها فقیرترینِ فقیران بودند. با دیدن آنها برای من مشخص شد که هر چه کشاورز ثروتمندتر باشد، پول بیشتری از تعاونی "سه شراکتی " به دست میآورد و در مقابل، به کارگران فقیرتر سهم کمتری میرسد.
محسن
بالاخره یک سال تلاش با موفقیت به پایان رسید. اگرچه به دلیل اینکه برخی از کشاورزان کمتر از یک سوم محصول خود را (که قول آن را به من داده بودند) پرداخت کردند ۱۳۰۰۰ تاکا از دست دادم، من در کل خوشحال بودم. ما توانسته بودیم پرورش محصولی را مدیریت کنیم که تا قبل از آن بههیچ وجه در فصل خشک پرورش داده نمیشد. هیچچیز زیباتر از این نبود که ببینیم کشاورزان، برنجشان را برداشت میکنند؛ صحنهای که مرا بسیار دلگرم میکرد.
محسن
یک هفته بعد و در دومین جلسه، بالاخره توانستم آنها را متقاعد کنم که چیزی از دست نمیدهند؛ چراکه درواقع تأمین آب آبیاری، کود، بذر و آفتکش مورد نیاز برعهده من بود. زراعتکاران فقیر با اشتیاق از طرح من استقبال کردند و کشاورزان ثروتمندتر نیز با بیمیلی پذیرفتند که این ایده را امتحان کنند.
محسن
در جبرا، جلسهای میان کشاورزان محلی و زراعتکنندگان ترتیب دادم و پیشنهاد کردم که همه، به یک نوع جدید از تعاونی کشاورزی به نام "نباجاگ، مزرعه سه شراکتی " بپیوندند. قرار شد تا در این تعاونی، صاحبان زمین (شریک اول) به استفاده از زمینها در فصل خشک کمک کنند، زراعتکنندگان (شریک دوم) به زراعت بر روی زمین بپردازند و من (شریک سوم) نیز به تأمین سوخت (برای راهاندازی چاهها)، بذر پربازده، کود، آفتکش و تکنیکهای مدرن کشاورزی بپردازم و در مقابل، هرکدام از این سه شریک (یعنی کشاورزان، زراعتکنندگان و من) یک سوم محصول را بین خود تقسیم کنیم.
پس از جلسه اول، روستاییان نسبت به طرح من بدگمان بودند که اتفاق خوبی نبود و باعث بیاعتمادی میان ما شد. برخی بر سر این موضوع بحث میکردند که یک سوم محصول برای من خیلی زیاد است.
محسن
از مدتها پیش متوجه وجود یک حلقه چاهِ بدون استفاده که در وسط زمینهای کشتنشده قرار گرفته بود شده بودم. اکنون زمستان بود و یک حلقه چاه خوب میتوانست زمین را برای کشت جدید آبیاری کند.
وقتی از کشاورزان پرسیدم: "چرا این حلقه چاه کار نمیکند؟ "، متوجه شدم که آنها قبلا قصد استفاده از آن را داشتهاند؛ اما سال گذشته بر سر جمعآوری پول اختلاف پیدا کرده و از آن به بعد در این باره کاری نکردهاند. این موضوع مرا به شدت خجالتزده کرد
محسن
در طول پروژه، دانشجویانم را تشویق میکردم که همراه من به روستا بیایند و راههای خلاقانهای برای بهبود زندگی در آنجا طراحی کنند. از نظر من (که حتی تا امروز نیز به آن معتقد هستم) تجربههای فردی و از نزدیک، نسبت به تجربههای آموزش کلاسیک و از روی کتاب، کاملا ارجحیت دارد. هر کدام از دانشجویان نیز، برحسب تجربیات قبلیشان در روستا، موضوعی را انتخاب میکردند و یک مقاله تحقیقاتی در مورد آن مینوشتند.
محسن
تصمیم گرفتم ابتدا در یک مقیاس کوچک، با کمک به روستاییان جُبرا، چگونگی تولید غذای بیشتر را امتحان کنم؛ اما چگونه باید شروع میکردم؟ کشت بیشتر در هر چرخهٔ تولید؟ افزایش دفعات کاشت در هر قطعه زمین؟ من کشاورز نبودم و برای همین، به مطالعه بر روی انواع کمبازده برنج محلی و انواع پربازده آن که در فیلیپین توسعه یافته بود پرداختم. در ابتدا کشاورزان از یافتههای من تعجب میکردند، اما زمانیکه جدیت مرا دیدند موافقت کردند تا با اجازه آنها، برنجهای پربازده را در زمینهایشان بکارم.
محسن
واضح بود که بنگلادش، با ۳۵ میلیون هکتار زمین و با جمعیتی انبوه، نیاز به افزایش تولیدات غذایی خود داشت. ما ۲۱ میلیون هکتار زمینِ آمادهٔ کشت داشتیم. اگرچه در فصلهای بارانی برنج و جو تولید میکردیم، با توسعه آبیاری و بهبود مدیریت آب میتوانستیم در فصل خشک زمستان نیز کشت خود را افزایش دهیم. متخصصان، تخمینزده بودند که زمینهای موجود، تنها ۱۶ درصد از محصول مورد نیاز کشور را تولید میکنند.
محسن
متوجه وجود زمینهای بایر در نزدیکی روستا شدم. از همکارم پروفسور "اچ.آی.لطیفه " پرسیدم: "چرا روستاییان این زمینها را برای کشت زمستان آماده نمیکنند؟ " او نیز مانند من بیاطلاع بود. برای همین تصمیم گرفتم با روستاییان صحبت کنم و علت را جویا شوم. آنها دلیلی اصلی را نبود آب برای آبیاری میدانستند.
با خود گفتم باید به دنبال راهی برای این زمینهای بایر باشیم. شرمآور بود که اجازه دهیم زمینهای اطراف دانشگاه همینطور بایر باقی بمانند. اگر دانشگاه مخزن دانش است، پس بخشی از این دانش را باید به جامعه نزدیک خود منتقل کند. دانشگاه نباید جزیرهای باشد که در آن، دانشگاهیان صرفاً به دنبال درجات بالاتر علم باشند بدون آن که دیگران را در دستاوردهای خود شریک کنند.
محسن
سرانجام در ۱۶ دسامبر ۱۹۷۱، بنگلادش در جنگ استقلال پیروز شد؛ جنگی که تاوان سنگینی برایش در پی داشت. سه میلیون بنگلادشی کشته شده بودند و ده میلیون نفر نیز کشور را در جستوجوی امنیت به سمت کشور همسایه، هند، ترک کرده بودند. میلیونها نفر نیز قربانی تجاوزات جنسی و دیگر بیرحمیهای ارتش پاکستان شده بودند. در زمانیکه جنگ خاتمه یافت، بنگلادش به کشوری ویرانشده تبدیل و اقتصاد کشور متلاشی شده بود. بنگلادش حالا جایی بود که میلیونها نفر درآن نیاز به تجدید حیات داشتند. من میدانستم باید به کشورم بازگردم و در ساخت دوباره آن مشارکت کنم و معتقد بودم این کار وظیفه من و به منزله ادای دِین به کشور است.
محسن
طی نه ماه بعد، ما توانستیم برای خود و دیگران، تصویری بسیار روشن از آینده بنگلادش ترسیم کنیم. ما میخواستیم دموکراسی را در بنگلادش جاری کنیم، برای مردم حق انتخابات آزاد و عادلانه و همچنین حق یک زندگیِ عاری از فقر را فراهم سازیم. ما در رؤیای خود، سعادت و موفقیت همه شهروندان بنگلادشی را تجسم میکردیم و کشوری را آرزو داشتیم که باوقار، در میان تمامی کشورهای جهان قامت استوار کند.
محسن
در باور من، او استاد فوقالعادهای بود؛ او به من درسهای سادهای آموخت که هرگز فراموش نمیکنم و مدلهای اقتصادی دقیقی یاد داد که در تأسیس "گرامین بانک "، کمک فراوانی به من کرد. او به من آموخت که نیازی به از بَر کردن بسیاری از فرمولهای اقتصادی وجود ندارد. آنچه اهمیت دارد درک مفاهیم زیربنایی است که فرمولها بر اساس آنها کار میکنند. پروفسور این نکته را نیز به من آموخت که بسیاری از چیزها هرگز آنگونه که به نظر میرسند پیچیده نیستند. این تنها تکبر ماست که ما را وا میدارد تا بهشکلی غیرضروری، جوابهایی پیچیده برای مسائلی ساده بیابیم.
محسن
حضور من در آمریکا برای تحصیلات آکادمیک، با جنگهای استقلالطلبانهٔ بنگلادش همزمان شد. پس از استقلال پاکستان از هند، این کشور به دو قسمت پاکستان "شرقی " و پاکستان "غربی " تقسیم شده بود که پاکستان شرقی (یعنی بنگلادش کنونی) تحت حاکمیت پاکستان غربی (یعنی پاکستان کنونی) قرار داشت. دوره تحصیل، تدریس و فعالیتهای من در فضای آکادمیک آمریکا که با هدف کمک به استقلال بنگلادش صورت گرفته بود، تأثیر عمیقی بر زندگی و افکار من در آینده برجای گذاشت
محسن
فقرا، اقتصادی کاملاً نوین به من آموختند. این بار فرصت یافتم که از دیدگاه خودِ آنان به مطالعه بر روی مسائل و مشکلاتی که با آن مواجه میشدند بپردازم. برای حل این مسائل و مشکلات، راههای بسیاری را امتحان کردم. برخی از آنها موفقیتآمیز بود و برخی دیگر شکست خورد؛ اما در این میان، راهی که به خوبی نتیجه داد، ارائه "وامهای کوچک " به مردم برای "خوداشتغالی " بود. این وامها نقطه شروعی برای صنایع خانگی و فعالیتهای دیگری بود که میتوانست بر پایه مهارتهای فردیِ وامگیرندگان شکل گیرد. هرگز تصور آن را هم نمیکردم که برنامه "پرداخت وامهای کوچک " که از آن تحت عنوان "وام خرد " نیز نام برده میشد، به پایه و بنیانی برای یک حرکت ملی برای ایجاد و گسترش "بانکهای ویژه فقرا " تبدیل شود؛ حرکتی که به بیش از دو و نیم میلیون فقیر خدمترسانی کند و در بیش از صد کشور و در پنج قاره جهان پذیرفته شود.
محسن
در آن سالها، نظام آموزشی رایج در دانشگاهها فاصلهای بسیار عمیق میان دانشجویان و واقعیتهای زندگی در بنگلادش ایجاد کرده بود. از اینرو میخواستم بهجای تدریس کتابهای معمول، چگونگی درک و فهم زندگی یک فقیر بنگلادشی را به دانشجویان خود یاد دهم. واقعیت آن است که وقتی همچون یک پرنده، به زمین از بالا نگاه میکنید و میپندارید که در کف دستانتان قرار دارد، تکبر شما را فرا خواهد گرفت و دیگر درک نخواهید کرد که بسیاری از چیزها از فاصله دور، مبهم و در هالهای از مه دیده خواهند شد؛ اما در عوض، من سعی کردم همچون یک کرم، زمین را از نزدیکترین فاصله ممکن ببینم. امیدوار بودم اگر فقر را از نزدیک مطالعه کنم، درک عمیقتری از آن بهدست آورم. سفرهای متعدد من به روستاهای اطراف دانشگاه چیتاگونگ، مرا به یافتهها و مکشوفاتی رساند که برای تأسیس "بانک گرامین "، ضروری و حیاتی بودند.
محسن
از نظر من، دومین تغییر عمدهای که باید بر روی ویژگیهای اقتصاد سرمایهداری صورت گیرد مربوط به اصلاح انگیزهٔ فرد کارآفرینِ سرمایهدار از سرمایهگذاری است. تئوریهای اقتصاد، فرد کارآفرین را بهصورت فردی که تنها به دنبال سودآفرینی است بهتصویر میکشند.
Artemis
امروزه کمتر کسی در این مورد تردید دارد که "بازار آزاد، به نحوی که هماکنون سازمان یافته است، قادر به ارائه راهحل برای تمام امراض اجتماعی نیست. "
Artemis
در نظر اکثر سیاستگذاران و اقتصاددانان، مهمترین راه بهرهمند کردن فقیران از ثروتهای شخصی و عمومی، دریافت مالیات از بنگاههای بازار و تخصیص این مالیات به فقیران است؛ اما من معتقدم که این ایده چندان عملی نیست. آنچه همواره در واقعیت رخ میدهد آن است که مالیاتها فقط صَرف دیوانسالاری دولتی میشود. این دیوانسالاریهای دولتی، از آنجاکه هیچگاه به دنبال سود نیستند، از انگیزه کمی برای افزایش کارایی خود برخوردارند و ازآنجاکه نمیتوانند خدمات اجتماعی را به دلیل بروز اعتراضات و شلوغیهای عمومی قطع کنند، سال به سال بزرگتر، کورتر و ناکارآمدتر میشوند.
Artemis
حجم
۲۴۸٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه
حجم
۲۴۸٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان