بریدههایی از کتاب ظرافت جوجه تیغی
۳٫۸
(۱۹۸)
قویها در شادکامی زندگی میکنند و ضعیفها در تلخکامی میمیرند
محمدرضا
وقتی که بیماری وارد یک کانون خانوادگی میشود، فقط بر یک جسم چیره نمیشود بلکه بین قلبها تارهای سیاهی میتند که در میان آنها امید رفتهرفته مدفون میشود.
ar
مگر یک خانم اشرافی چگونه خانمی است؟ خانمی است که اگر ابتذال او را احاطه کرده باشد باز هم نمیتواند بر او چیره شود.
ar
شاید زندگی یعنی همین: ناامیدی بسیار، ولی همینطور لحظههایی از زیبایی که، در آن لحظهها، زمان همان زمان نیست. درست مثل نتهای موسیقی که نوعی پرانتز در گذر زمان ایجاد میکنند، تعلیق، یک جای دیگر در همینجا، یک همیشه در هرگز.
آری، همین است، یک همیشه در هرگز.
رُنه، نترسید، من خودکشی نخواهم کرد، چیزی را به آتش نخواهم کشید.
زیرا، به خاطر شما، از این پس، به تعقیب همیشه در هرگز خواهم پرداخت.
زیبایی در جهان.
nastaran
میدانید یک باران تابستانی چیست؟
ابتدا، زیباییِ خالص آسمانِ تابستانی را میشکافد، این ترسِ درخور احترامی که قلب را تصاحب میکند، انسان خود را، حتا در اوج والایی، چنان ناچیز، چنان تُرد و شکننده، چنان سرشار از عظمت چیزها، مات و مبهوت و مجذوب احساس میکند و خود را از بخشندگی جهان غرقِ در شادی میبیند.
بعد، گز کردن یک دالان، داخل شدن در یک اتاق نورانی. بُعد دیگر، یقینهای تازه بهوجود آمده. جسم دیگر یک هرزه سنگ نیست، روح در ابرها ساکن میشود، قدرت آب مال اوست، روزهای خوشبختی فرا رسیدنشان را اعلام میدارند، در یک تولد تازه.
نازنین بنایی
اگر کسی از فردا هراس دارد به خاطر این است که نمیداند چگونه حال را بسازد و وقتی کسی نمیداند چگونه حال را بسازد، به خود میگوید که فردا خواهد توانست آن را بسازد و این چرند است زیرا فردا همیشه بدل به امروز میشود، متوجه هستید؟
nastaran
ولی اگر کسی از فردا هراس دارد به خاطر این است که نمیداند چگونه حال را بسازد و وقتی کسی نمیداند چگونه حال را بسازد، به خود میگوید که فردا خواهد توانست آن را بسازد و این چرند است زیرا فردا همیشه بدل به امروز میشود، متوجه هستید؟
بنابراین، همه اینچیزها را، بهویژه نباید فراموش کرد. باید با این یقین زندگی کرد که همه ما پیر میشویم و اینکه این موضوع زیبا، خوب و شادکننده نیست. به خود بگوییم که زمان حال مهم است: همین حالا چیزی ساختن، بههر قیمتی و با تمام نیرو. خانه سالمندان را همیشه در ذهن داشتن، برای فراتر رفتن از خود در هر روز و این فکر را ماندگار کردن. گام به گام از اورست خود بالا رفتن و آن را به کیفیتی انجام دادن که هر گام کمی از ابدیت باشد.
آینده، به درد این میخورد: ساختن زمانِ حال با برنامههای واقعی زندهها.
نازنین بنایی
بعضی وقتها، زندگی به نظرمان چون کمدی اشباح جلوهگر میشود. مثل اینکه ما را از رؤیایی خارج کرده باشند، خودمان را میبینیم که به جنبش افتادهایم و، دلسرد از هزینه گزافی که خرج حفظ خواستههای بَدَوی خود کردهایم، با حیرت از خود میپرسیم پس هنر چی شد. چشمکها و شکلکهامان، ناگهان به نظرمان بینهایت ناچیز میآیند، آشیانه کوچک و گرم و نرممان، محصول بیست سال زیر بار قرض رفتن، رسمی ظالمانه، موقعیتمان در سلسلهمراتب اجتماعی، به دشواری بهدست آمده، یک خودپسندی ناخوشایند جلوهگر میشود. در مورد فرزندانمان، با نگاهی تازه به آنها مینگریم و وحشت میکنیم زیرا اگر نوعدوستی را کنار بگذاریم، تولید مثل کاری عمیقا بیهوده است. آنچه برای ما باقی میماند لذتهای جنسی است که آنهم، غرق در شط فلاکت بَدَوی خودمان، بیشتر به ژیمناستیکی بدون عشق شبیه است که در چارچوب درسهای خوبآموخته ما قرار نمیگیرد.
ابدیت از ما میگریزد.
نازنین بنایی
میخواهم بگویم آدمی است که چنان از هر چیزِ خوبی که میتوانست در او وجود داشته باشد روگردان شده که میتوان گفت جنازهای است که هنوز زنده است. برای اینکه بدجنسهای واقعی از همه نفرت دارند، بهویژه از خودشان. شما، وقتی کسی از خودش نفرت دارد، این را حس نمیکنید؟ این نفرت موجب میشود که او در عین زنده بودن مرده باشد، احساسهای بد را بیحس کرده باشد و همینطور احساسهای خوب را تا نتواند تهوع از خود را احساس کند.
نازنین بنایی
برای کلُمب، زندگی یعنی جنگ دایمی که در آن باید با نابود کردن رقیب پیروز شد. او اگر رقیب را از پا در نیاورده باشد، قلمرو او را به محدودهای که خود مناسب تشخیص داده است کاهش نداده باشد، نمیتواند احساس امنیت کند. جهانی که در آن برای دیگران جا باشد، بر طبق ضابطههای جنگجوی احمقی چون او، جهان خطرناکی است. همزمان، او بهوجود دیگران نیاز دارد، فقط به خاطر یک کار کوچک اساسی: باید حتما کسی باشد که قدرت او را به رسمیت بشناسد
نازنین بنایی
مامان زندگی را اینگونه میبیند: یک رشته اقدامات دفع بلا کننده پشت سرهم، همان اندازه بیفایده که آبپاشی کردن به برگهای گیاه، که توهم زودگذر امنیت را بهوجود میآورد.
چقدر بهتر بود که عدم امنیت خود را تقسیم میکردیم، اگر در درونمان میپذیرفتیم به خودمان بگوییم که لوبیاسبز و ویتامین ث اگر جسم ما را هم تغذیه کند، ما را نجات نمیدهد و روح ما را تغذیه نمیکند.
نازنین بنایی
بهنظر داراها اینطور میآید که افراد خردهپا، شاید بهعلت اینکه زندگی آنها ارزش چندانی ندارد و محروم از اکسیژن، پول و مردمداریاند، احساسات انسانی را با شدت کمتری درک میکنند و با بیاعتنایی زیادی با آن روبهرو میشوند. چون ما سرایدار بودیم، بهنظر میآمد که پذیرفته شده است که مرگ برای ما در روند طبیعی امور قرار دارد و چیزی عادی و پیشپا افتاده است حال آنکه برای داراها چیزی غیر عادلانه و واقعهای ناگوار شمرده میشود. سرایداری که جان میسپارد، حفره کوچکی است که در روند روزانه زندگی ایجاد میشود، یک واقعیت زیستشناسانه است که هیچگونه فاجعهای بهبار نمیآورد و، از نظر مالکانی که هر روز با او در راهپلهها یا دم درِ اتاق دربانی برخورد میکردند، لوسین یک عدم وجود بود که به نیستیای برمیگشت که هرگز از آن خارج نشده بود
نازنین بنایی
کاش میتوانستیم جهنم را تحمل کنیم و کاش با قلبی سرشار از خشم میتوانستیم، بهتدریج که درد هستی ما را بهسوی ویرانی سوق میدهد، تباهی خودمان را در خود، در آشفتگی ترس و نفرتی که مرگ در هر یک از ما برمیانگیزد، به پایان برسانیم.
نازنین بنایی
«آنهایی که میدانند کاری بکنند آن کار را میکنند، آنهایی که نمیدانند آموزش میدهند، آنهایی که نمیدانند آموزش بدهند به آموزشدهندگان آموزش میدهند، آنهایی که نمیدانند به آموزشدهندگان آموزش بدهند سیاست را پیشه خود قرار میدهند.»
نازنین بنایی
ولی انسان از ابتدای پدیدار شدنش تا امروز پیشرفت زیادی نکرده است: همچنان باور دارد که تصادفا به وجود نیامده است و خدایانی که اکثریتشان مهرباناند بر سرنوشتش نظارت دارند.
نازنین بنایی
حجم
۲۸۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۳۶۰ صفحه
حجم
۲۸۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۳۶۰ صفحه
قیمت:
۱۶۵,۰۰۰
تومان