بریدههایی از کتاب آیه های سبز
۴٫۳
(۴۴)
عشق برتر
من جوانی را سراغ داشتم سخت وابستهٔ لباس و قیافهاش بود، حتی وسواسی داشت که پارچهاش از کجا باشد و دوختش از فلان و مدلش از بهمان.
برای دوستی با او همین بس که از لباسش و اتویش و قیافهاش تحسین کنی و یا از طرز تهیهٔ آن بپرسی. او عاشق ظاهر سازی و سر و وضع مرتب بود و به این خاطر از خیلیها بریده بود تا اینکه عشقی بزرگتر در دلش ریخت و با دختری آشنا شد و با هم سفری کردند و در راه تصادفی.
جوانک در آن لحظهٔ بحرانی از رنجهای خودش فارغ بود و خودش را فراموش کرده بود و به محبوبهاش میاندیشید و سخت به او مشغول بود.
او به خاطر پانسمان محبوبش به راحتی لباسهایش را پاره میکرد و زخمها را میبست و راستی سرخوش بود که خطری پیش نیامده است.
هنگامی که عشقی بزرگتر دل را بگیرد، عشقهای کوچکتر نردبان آن خواهند بود.
رهی
تفاوت دید
با یکی از دوستان خوبم بر سر سفره نشسته بودیم. او به پیاز علاقه داشت و به خوردن آن مشغول بود. کودکی در آن جا بود، مقداری از آن پیاز را دهان گذاشت. اشکش سرازیر شد و زبانش سوخت و آن را رها کرد. دوستم خندید؛ خندهای پربار و پر از برداشت؛ که عدهای به خاطر جهتی از چیزهایی میگذرند، اما عدهای دیگر، همان چیز را به همان خاطر میخواهند. آن تیزی و تندی که کودک را فراری کرده، مرا به سوی خود کشانده است و سپس ادامه داد در برابر سختیها و ناراحتیها عدهای به همان خاطر که ما فرار میکنیم، به استقبال میروند و از سختیها بهره میگیرند. همان دردها و فشارها که ما را از پای در میآورد، همانها به عنوان پا، عامل حرکت و پیشرفت و ورزیدگی عدهای میشود.
کاربر ۶۲۸۴۴۱
محکم و آرام گفتم... حقیقت گمشده ماست
R.M
ببین که هنگامی که با فلان شخص یا بهمان نفر مینشینی او چه چیزی را در تو بزرگ میکند، خودش را و یا خودت را و یا دنیا را یا خدا را
Ali.T
انسان قبل از شروع به حرکت باید آزاد شود واز سودها، هواها، تعصبها، عادتها و تقلیدها خود را خلاص کند.
رهی
در اتاق نشسته بودم که از سوراخ شیشه شکستهای زنبوری به درون آمد و سپس پروازهای اکتشافی را شروع کرد و بعد هم برای بازگشت آماده شد، اما به هر طرف که میرفت با شکست روبهرو میگردید. به شیشه میخورد و به زمین میافتاد تا این که ضربهٔ کفشی راحتش کرد.
این درس من بود که هنگام گرفتاری خود را به هر طرف نکوبم، بلکه به راه بازگشت فکر کنم و آن را بیابم و خود را خلاص کنم.
رهی
کوری، خدای بدبینی و احتیاط است. و همین است که کورها دنبالهرو هستند.
میگویند دو نفر با هم قرار شرکت گذاشتند. یکی کور بود و دیگری بینا... با هم آمدند... تا این که غذایی خریدند و انگوری گرفتند و به خوردن انگور نشستند.
باهم دانه دانه میخوردند. کور با خودش گفت: نکند رفیقم دو تا دو تا میخورد... احتیاطش شروع شد. دو تا دو تا خورد. دید رفیقش حرفی نزد. با خودش گفت: لابد او سه تا سه تا مشغول است. شروع کرد... باز هم دید صدایی در نیامد... گفت: خیر او جلوتر است و شاخه شاخه به دهان کشید...
رفیقش میدید وضع عوض شده است. طرف بدجوری خودکشی راه انداخته، منتظر بود... تا ببیند چه میشود.
و کور نابینا منتظر فریاد بود، اما اعتراضی نشنید. گفت معلوم میشود که تو خیلی جلوتر هستی... این بگفت و خود را بر روی ظرف انگور انداخت..
امیری حسین
یکی از بزرگان وعده داده بود که: ایها الناس! جمع شوید تا برای شما حرفی را بگویم که نه نبی و پیامبری و نه وصی و ولی و رهبری، هیچ کس نگفته.
مردم میگفتند: این دیگر چه میخواهد بگوید و چه ادعایی دارد.؟!
و آن بزرگ مرد گفته بود: مردم! تمام انبیاء، تمام اوصیاء، تمام اولیاء آمدند و گفتند موحد شوید؛ جز الله حاکم و محرکی نداشته باشید. در وجود شما جز او متصرف نباشد و امر و نهی نکند. همه گفتند: «قولوا لا اله الا الله»، ولی من میگویم: نامردها بیایید! مشرک شوید. بیایید یک پا هم خدا را شریک کنید. آخر همیشه برای غیر او؟!
امیری حسین
هنگامی که عشقی بزرگتر دل را بگیرد، عشقهای کوچکتر نردبان آن خواهند بود.
منتظر طلوع
آخر راه آنجا آغاز میشود که ما تمام میشویم.
f_samaei
حجم
۲۲۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۲۶۰ صفحه
حجم
۲۲۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۲۶۰ صفحه
قیمت:
۲۹,۰۰۰
تومان