بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سرباز کوچک امام (ره) | صفحه ۲ | طاقچه
کتاب سرباز کوچک امام (ره) اثر مهدی طحانیان

بریده‌هایی از کتاب سرباز کوچک امام (ره)

۴٫۷
(۱۱۸)
با چند تا از بچه‌ها الله‌اکبر گفتیم و از زمین کنده شدیم. آرپی‌جی‌زن‌ها تانک‌ها و نفربرها را نشانه گرفته بودند؛ ما هم به‌سمت عراقی‌ها تیراندازی می‌کردیم. چند تا از تانک‌ها و پی‌ام‌پی‌هایشان که با موشک آرپی‌جی‌مان ناکار شد، کمی آتش سبک‌تر شد. با این حال ما دست از آتش نکشیدیم.
Spg1378
آقای مؤمن‌زاده، آن روز تا آخر زنگ خیلی توی فکر بود. نگاهم با نگاهش که گره می‌خورد، لبخندش را دریغ نمی‌کرد.
محسن
بدن یکیشان که نمی‌دانستم چه‌جور ترکشی خورده، از بیخ شانه و نزدیک گردن تا کمر و انتهای پهلو قاچ خورده و دوشقه شده بود. نیمه چپ بدن تا نزدیکی پاها از نیمهٔ راست جدا شده و فقط از ناحیه پا به بدنش وصل بود و کنارش روی زمین افتاده و اطرافش را غرق خون کرده بود. مانده بودم چطور با آن همه خونی که از این جوان رفته هنوز زنده مانده است. به‌سختی پاهایش را باز کرده و با گردن و کمر خمیده روی زمین نشسته بود. سرش طوری که انگار بدجور روی گردنش سنگینی می‌کرد رو به جلو خم شده بود. هر از چند گاهی به‌سختی صورت بی‌رنگ‌ورویش را بالا می‌آورد و چشم‌های بی‌رمقش را به چشم‌هایم می‌رساند و بریده‌بریده از ته دل بهم التماس می‌کرد که: «برادر... تو رو خدا ما رو از این وضعیت نجات بده... ما خیلی داریم اذیت می‌شیم، یه تیر بزن و خلاصمون کن... به خدا ثواب می‌کنی!»
حسینی
عبدالرحمن، صابون کوچکی را که بچه‌ها برای استفاده کنار شیرهای آب گذاشته بودند برداشت و شروع کرد به شستن دست‌وصورتش. حین شستن هم خودش را باد می‌کرد و نیم‌نگاهی به اطرافش می‌انداخت که ببیند بچه‌ها او را نگاه می‌کنند یا نه. دلش می‌خواست همه بدانند که او چقدر تمیز است. داشتم به لباسم چنگ می‌زدم که یک‌دفعه دیدم عبدالرحمن صابون پر از خرده‌ریش بچه‌ها را مثل یک حبه قند انداخت توی دهانش و با انگشت سبابه شروع کرد به مسواک زدن!
ای که مرا خوانده ای ،راه نشانم بده
پدر ایران‌دخت که می‌دید موقع حرف‌زدن با دخترش سرم را می‌اندازم پایین از همان جا که نشسته بود صدایش را بلند کرد و گفت: «چرا وقتی حرف می‌زنی به دخترم نگاه نمی‌کنی؟ چرا هی سرتو می‌اندازی پایین پسر؟ من پدرشم، حلاله حلاله... می‌تونی نگاش کنی... خودم دارم بهت اجازه می‌دم.» عجب نوبری بود این پدر برای خودش! حتی محمودی هم خنده‌اش گرفته بود و به‌کنایه گفت: «ها... حلاله! وقتی باباش می‌گه حلاله خوب نگاه کنید، اشکال نداره که! چرا سرهاتونو انداختید بایین [پایین]؟!
hajynayeb
با وجود همهٔ این حس‌وحال‌ها، از جنگ یاد گرفته بودم که به چیزی یا کسی دل نبندم. یاد گرفته بودم که باید گذاشت و گذشت... .
ای که مرا خوانده ای ،راه نشانم بده
یکی‌دو بار چند تا از بچه‌ها خواستند گروهی عزاداری کنند؛ اما هر دفعه با تذکر ارشد کوتاه آمدند. ارشدها با خواهش و تمنا از آن‌ها می‌خواستند که همکاری کنند. می‌گفتند: امام حسین (ع) خودش می‌داند چطور داریم سر این قضیه خون دل می‌خوریم، ان‌شاءالله که خودش همین بضاعت کم را با کرمش قبول می‌کند.»
Amirhossein jabbari
همیشه می‌گفت: «حسین چه ربطی به شما بچه مجوس‌ها دارد؟ ما خودمان کشتیمش، خودمان هم برایش عزاداری می‌کنیم!»
صبا
بعد از دعا، بین بچه‌ها تعدادی برگه پخش کردند تا وصیت‌نامه بنویسیم. هرچه فکر کردم هیچ‌چیز به ذهنم نیامد که بنویسم. آخر نه مال‌ومنالی داشتم که سفارشش را به کسی کنم نه حرف خاصی. کاغذ را همان جا گذاشتم و رفتم داخل حرم تا دوباره پیامبر خدا (ص) را زیارت کنم.
محسن
خبرنگار بی‌معطلی آمد نزدیکم و پرسید: «شما اومدید به این راه... و الان اینجا اسیر هستید، هدف شما چه بود؟» جوری که انگار جواب سؤالش را از قبل ده بار مرور کرده باشم بی‌مکث گفتم: «هدف ما حفظ اسلام بود. به‌خاطر اینکه اسلام در خطر بود ما وظیفه خودمون دونستیم که از اسلام دفاع کنیم.»
محسن

حجم

۱٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۴۳ صفحه

حجم

۱٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۴۳ صفحه

قیمت:
۱۵,۰۰۰
۷,۵۰۰
۵۰%
تومان