- طاقچه
- دفاع مقدس
- کتاب عطر شببوها
- بریدهها
بریدههایی از کتاب عطر شببوها
۴٫۸
(۱۴)
شهبازی جنازه خونین تقیپور را روی شانه استخوانیاش انداخت و دَه آرپیجیزن به دنبال او راه افتادند. هر يک شهیدی را کول کرده بود و همه هِنوهِنکنان به سمت روستا پا میکشیدند. صدای شنی تانکها هر لحظه بیشتر میشد.
همه آرپیجیها را مسلح کردند و پشت تپهماهورها پناه گرفتند. کسی نای حرف زدن نداشت. گرما و تشنگی توان همه را گرفته بود. به ذهنش آمد تا رسیدن تانکها محقق را لب رودخانه بفرستد برای آوردن آب. محقق چسبیده بود به تپهای و داشت زخم پایش را با دستمال میبست. چشم شهبازی به او که افتاد منصرف شد.
S
نايینی آرپیجی را عصا کرد و خودش را رساند به شهبازی.
ـ بله حاج آقا ... کاری داشتید؟
شهبازی دوباره میخواست از آب حرف بزند که صدای انفجارها روی قله قراویز نگاهش را به آنسو کشاند. سرش را پایین انداخت و به خودش هی زد: «همه تشنهان، همه ... شاید اونا که اون بالان بیشتر از همه.» نايینی دوباره پرسید: «حاجی، امری داشتید؟ در خدمتیم.» شهبازی ميخواست از آب بگوید. محقق روی پایش نیمخیز شد و فریاد زد: «کی خستهست؟» لبهای ترکیده بچهها یک بار دیگر بهآهستگی جنبید.
ـ دشمن!
لبخندی خسته گوشه لبان خشکیده شهبازی نشست. محقق دوباره به بانگ بلند گفت: «کی تشنهست؟» همه سکوت کردند. محقق چشمانش را روی هم گذاشت و از ته دل گفت: «فدای لب تشنهت ای پسر فاطمه.»
S
شهبازی دوباره میخواست از آب حرف بزند که صدای انفجارها روی قله قراویز نگاهش را به آنسو کشاند. سرش را پایین انداخت و به خودش هی زد: «همه تشنهان، همه ... شاید اونا که اون بالان بیشتر از همه.» نايینی دوباره پرسید: «حاجی، امری داشتید؟ در خدمتیم.» شهبازی ميخواست از آب بگوید. محقق روی پایش نیمخیز شد و فریاد زد: «کی خستهست؟» لبهای ترکیده بچهها یک بار دیگر بهآهستگی جنبید.
ـ دشمن!
لبخندی خسته گوشه لبان خشکیده شهبازی نشست. محقق دوباره به بانگ بلند گفت: «کی تشنهست؟» همه سکوت کردند. محقق چشمانش را روی هم گذاشت و از ته دل گفت: «فدای لب تشنهت ای پسر فاطمه.»
3741
طنین صدای آشنا گوش شهبازی را نواخت. با خنده پرسید: «تویی احمد؟»
متوسلیان دستهایش را پایین انداخت و از همان پشت سر بوسهای بر سر شهبازی نشاند.
ـ باز هم که پریدی مهاجر!
و ادامه داد: «شنیدم که سرپلذهاب خیلی گرد و خاک کردی؟!»
شهبازی دستانش را مثل بال مقابل متوسلیان گشود و چشمش افتاد به جوان سبزه و لاغراندامی که ایستاده بود کنار و به حرفهای او و متوسلیان گوش میداد. متوسلیان نگاه پرسان شهبازی را دریافت و گفت: «عجب! چطور دو تا فرمانده بیخ گوش هم همدیگه رو نمیشناسن؟!»
هر دو دستی به علامت آشنایی دراز کردند. متوسلیان گفت: «ایشون حاج ابراهیم همت هستن؛
3741
محمود شهبازی مصداق بارز مهاجر الی الله بود. هر جا ردّی از شناخت و معرفت او در ذهنها مینشست از آنجا هجرت میکرد و به جای دیگری میرفت تا گمنام بماند. محمود شهبازی عارف عنوانگریزی بود که به قلّه گمنامی رسید و میان مردم شهرش ـ اصفهان ـ و خانواده و دوستان هیچکس او را در سِمت فرمانده نمیشناخت.
فرمانده کل سپاه در دوران دفاع مقدس درباره او میگفت: «اگر محمود شهبازی زنده میماند، فرمانده نیروی زمینی سپاه میشد.»
حمید حسام
3741
هلیکوپتر کبرا بود. شهبازی هلیکوپتر شیرودی را شناخت. چشمان خستهاش جان گرفت. اولین راکتهای شیرودی روی تانک جلویی فرود آمد و تانک یک آن میان شعلههای آتش گم شد. هلیکوپتر بعدی با کالیبر متر به متر جاده را شخم میزد و همزمان به سمت تانکها موشک میفرستاد. به فاصله نیم ساعت، سینهکش قراویز و لب رودخانه از دهها تانک، که میسوختند، پر شد. جهنمی از آتش همهجا را برداشت. هلیکوپترها میان تودههای سیاه دود چرخ میزدند و یکباره روی تانک یا نفربری شلیک میکردند. تعدادی از تانکها رو به عقب فرار میکردند و تعدادی با تیر مستقیم هلیکوپترها را نشانه میرفتند.
3741
داشت نماز شب میخواند؛ کمی دورتر، نزدیک دهانه پل و کمین مجاهد، همانجا که خمپارههای ۱۲۰ مثل باران میبارید. همدانی شگفتزده گفت: «خدایا، این دیگه کیه؟»
شهبازی نشسته بود وسط آتش؛ مثل ابراهیم خلیل. با آرامش کامل قنوت میبست، خم میشد، و به سجده میرفت. همین آرامش جرئت حضور در خلوت او را از همدانی میگرفت. کمکم زوایای تازهای از شخصیت فرماندهاش را کشف میکرد.
3741
برادرمون، محمود شهبازی، امانت فرمانده کل سپاه، پیش منه. ايشون توي کردستان و غرب کشور خدمت کرده و انشاءالله امانت من خواهد بود در دست شما ...
شهبازی سرش را پايین انداخت. بروجردی ادامه داد: «اگرچه برادر شهبازی از کادرهای بالای سپاهان، اجمالاً سوابقش رو میگم.»
دانههای عرق از کنار پیشانی شهبازی سُر خورد و به گوشه ریشهای بلندش نشست. نمیخواست صحبتهای بروجردی ادامه پیدا کند. اما مجبور بود بشنود. دستی روی نهجالبلاغه، که مونس همیشگیاش بود، کشید. عرق پیشانیاش را با دستمال گرفت و با هوشمندی قیافههای ساکت و چشمان تیز بچههای سپاه را، که روبهرویش نشسته بودند، نگاه کرد. پلکهایش را بست و باز کرد و گوشش را به حرفهای بروجردی سپرد. بروجردی میگفت: «... جمله آخر بنده همونه که اول عرایضم گفتم؛ امانتدار خوبی باشین ... والسلام.»
3741
خون در رگهای متوسلیان جوشید. فریاد زد: «ولش کنین نامردا!» و به سمت پلیس، که دست به گردن زائر گذاشته بود، دوید. شهبازی و همت هم معطل نکردند. پریدند وسط پلیسها و فریاد «اللهاکبر» سر دادند. گرد و خاک قبرستان احد را پر کرد. شهبازی دست به کمر پلیس انداخت و کلت او را برداشت. پلیسهای سعودی به عربی فحش میدادند. شهبازی دستش را رو به آسمان برد و چند تیر هوایی شلیک کرد. هر چهار پلیس صف مردم را شکافتند و از گوشه قبرستان گریختند.
متوسلیان فریاد زد: «مردم، متفرق شین. اونا الان برمیگردن.» مردم بلافاصله از گوشه و کنار پراکنده شدند. متوسلیان نگاهی به دست شهبازی انداخت. هنوز قبضه کلت محکم میان دست او بود و نگاهش به نقطهای بود که پلیسها گریخته بودند. گفت: «پیامبر حفاظت از تنگه رو به تو نسپرده که اینجوری وایسادی اینجا! بریم ...» و با تبسم ادامه داد: «آقا فکر کرده با خالدبنولید طرفه!»
گل نرگس
مسیر کارون تا جاده اهواز ـ خرمشهر را بر عهده گرفت و طی پانزده شب، هر شب، مسیر بيست و هفت کیلومتری کارون تا جاده را با پای تاولزده رفت و برگشت. مسیری که محمود شهبازی در کمرکش جاده خرمشهر ـ اهواز شناسایی کرد اولین شکاف را در طول خط دفاعی صد و بيست کیلومتری خرمشهر ـ اهواز انداخت و نقطه آغاز حماسه بزرگ فتح خرمشهر شد
110110
حجم
۳۷٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۶۷ صفحه
حجم
۳۷٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۶۷ صفحه
قیمت:
۲۰,۰۰۰
۱۰,۰۰۰۵۰%
تومانصفحه قبل
۱
صفحه بعد