نه دست کسی میافتد، نه میگذارم دست کسی بیفتد! فقط هنوز یککم باقالیام و گُج میزنم. اما بیخیال، دو سهبار که یادداشتهای پیتر را بخوانم، خرفهم میشوم. بیلگیتس را دیدهاید؟ من فریشانم!
سپیده
ژانگولربازی درمیآورد: سوسک را با دست میگیرد، بالهایش را میکَنَد و جسدش را روی کف دستش تشریح میکند. یا مارمولک را به پشت میخواباند و قلقلک میدهد.
سپیده
رگزنیِ انتحاری
فریبا هم دوغ خریده بود، هم خرما، هم گوجهفرنگی، هم پنجتا کیک یزدی. با بقیهاش هم سرخود تمبر هندی و کرانچی و پفیلا و دیشدیش میکروبی و چیپلت و اسنک خریده بود.
سپیده
گفتم دزیرهکلاری، خدا کند عاقبتم هم مثل او شود. حالا «ناپلئون» زیدم نشد، نشد؛ لااقل با یک «ژان باپتیست» ازدواج کنم و ملکه شوم. سوئد هم نشد، هر دونقوزتپهای شد! هالهلویا!
نوشتهشده توسط ف. س. در ساعت۱۰:۳۳
پیامهای دیگران (۰ نظر)
سپیده
شنبه ۱۳ فروردین
اِندِ افجیاس کلنگ
یا
خزوخیلترین روز تولد دنیا!
همیشه دلم میخواست مثل «اوژنی دزیره کلاری» روز تولدم دفتر خاطرات هدیه بگیرم و خاطراتم را بنویسم تا بعدها یک «آنماری سلینکو» یی پیدا شود و خاطراتم را کتاب کند.
امروز تولدم است اما کسی حتا یک پنجاه و نُه هم به من نداده!
سپیده