کوزما: به چه دردی میخورد... همهاش بیهوده است.
خادمکلیسا: چی؟
کوزما: همین مراسم ازدواج را میگویم... هر روز عقد میکنیم، غسل تعمید میدهیم و مراسم عزاداری برپا میکنیم. چه فایدهای دارد...
خادم کلیسا: آیا تو چیز خاصی میخواستی؟
کوزما: نه چیزی نمیخواهم. همینطوری گفتم... ولی همه اینها بیهودهاند. هر روز میخوانند، بخور میدهند، قرائت میکنند. اما خدا نمیشنود. چهل سال است که اینجا خدمت میکنم ولی حتی یک بار هم اتفاق نیافتاده که خدا صدای آنها را بشنود... آخر این خدا کجاست، نمیدانم... همه این کارها بیهوده است...
خادم کلیسا: بله، (گالشهایش را میپوشد.) آنقدر فلسفهبافی کن تا سرت گیج برود. (درحالیکه گالشهایش سر و صدا میکنند، به راه میافتد.) خداحافظ! (خارج میشود.)
کاربر ۳۶۸۳۴۵۱