بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب یک دریا ستاره | طاقچه
تصویر جلد کتاب یک دریا ستاره

بریده‌هایی از کتاب یک دریا ستاره

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۲از ۱۶ رأی
۴٫۲
(۱۶)
کلاس اول دبستان را در همان فراشبند با موفقیت به پایان رساندم. از روز آخر خاطره شیرینی دارم: در کلاس ما دختری بود که وضع مالی پدرش خوب بود. آن دختر دفتری داشت که برگ‌های آن سفید بود. بالای هر برگ، خط سرخ بود و سطرها آبی بودند. ما همگی دفترهایمان کاهی بود. تنها او «دفتر سیمی» داشت. سال که تمام شد، آن دختر از آن دفتر، یکی یک برگ به ما داد و چقدر با این کارش ما را خوشحال کرد.
s.latifi
میان انبوه جمعیت، سعی کردم راهی به سوی قبر باز کنم. هر طور بود خودم را کنار قبر رساندم و بالاخره او را دیدم. باورم نمی‌شد. صورت، صورت «حبیب من» نبود. تکه گوشت قرمز سوخته شده‌ای بود. نه حبیب نبود!
زینب هاشم‌زاده
در کنار آبخوری ناظم مدرسه مرا دید. با تشرو برافروختگی گفت: ـ آدامس توی دهانته؟ ـ خانم نه. سقزه. ـ خفه شو! ـ خودت بشو.
z.gh
در کودکی چیزها و اشیاء برای انسان بزرگ‌تر از حد معمولشان است
زینب هاشم‌زاده
یکی از روزها جیپی از کنارمان عبور کرد. چهار، پنج سرباز در آن بودند. برای ما دست تکان دادند. من هم دست تکان دادم. همین‌طور که آنها را نگاه می‌کردم ناگهان دیدم جیپ با سرنشینان در ستونی از آتش و دود به هوا بلند شد. جیغ کشیدم و محکم زدم به صورتم: ـ وای خدا ... حبیب هم شوکه شده بود. سرنشینان جیپ تکه و پاره شده بودند و خودرو آنها به آهن قراضه‌ای تبدیل شد. آنقدر ترسیدم که حتی جرأت نکردم به محل حادثه نزدیک بشوم. هنوز هم پس از سال‌ها، وقتی آن صحنه را به یادم می‌آورم مو بر تنم راست می‌شود. چهره معصوم سربازانی که می‌خندیدند و دست تکان می‌دادند، از یادم نمی‌رود.
z.gh
مدتی بود شب‌ها نماز شب می‌خواندم. تجربه‌ی عرفانی و لطیفی بود. وقتی از خواب ناز بلند می‌شوی و به یاد خدا وضو می‌گیری و خواب شیرین را به زور از چشمانت می‌رمانی، چه لذتی دارد. تنها باید انجام بدهی تا بدانی!
z.gh
این را هم بگویم، تا امروز که با شما حرف می‌زنم، هنوز هیچ خبر دقیقی از تیمور نداریم. هنوز هم پس از سال‌های سال آرزو دارم روزی یا شبی در خانه به صدا درآید و تیمور را در قاب آن ببینم. او را در آغوش بگیرم و سر روی شانه‌های مردانه‌اش بگذارم و سختی این سال‌ها را زار بزنم.
زینب هاشم‌زاده
یک ناو نیروی دریایی امریکا، ناو ایران اجر را محاصره و تصرف کرد. زنده‌ها را از آب گرفت و زخمی‌ها را با خود برد. در این درگیری، علاوه بر مسعود خلعتی، محمدتقی انصاری و اسماعیل حسین‌زاده اسلامی هم به شهادت رسیدند. همچنین پانزده نفر مجروح شدند. امریکایی‌ها اسرا، مجروحان و شهدا را به کشور عمان بردند و فردای آن روز، ناو ایران اجر را وسط دریا منفجر کردند و از بین بردند. یک هفته بعد هم اسرا و مجروحان و پیکر سه شهید را از طریق عمان، تحویل دادند.
زینب هاشم‌زاده
چند هفته گذشت تا به خودم آمدم. در این مدت اغلب با پای برهنه به سر مزارش می‌رفتم. حبیب بارها به من گفته بود که اگر شهید شد دوست دارد در آبادان خاکش کنند، اما دست تقدیر را ببین، او در قبرستان چغادک آرام گرفت.
زینب هاشم‌زاده
با صدای بلند فریاد می‌زدم: ـ حبیب! تو بندرعباس منتظرت بودم! اینجا چه کار می‌کنی؟ چرا این همه تند راه می‌روی. بگذار بیام. مرا هم با خودت ببر. از تنهایی می‌ترسم.
زینب هاشم‌زاده
هر کس می‌خواهد برود! من نمی‌روم. همین جا منتظر حبیب می‌مانم. اگر زنده است برمی‌گردد. همه گریه می‌کردند. به زور وادارم کردند که از خانه بیرون بروم.
زینب هاشم‌زاده
انبوه مردم به استقبال «حبیبِ من» آمده بودند.
زینب هاشم‌زاده
در راه به فکر حبیب بودم. ائمه را قسم می‌دادم و از خدا می‌خواستم دو دست حبیب قطع باشد، دو پایش قطع باشد، اما او را زنده به من بازگرداند.
زینب هاشم‌زاده
اهل فراشبند فارس بود
قریشی
جسد مرده «صغری» را برداشتیم و رفتیم آغام شهید. «صغری» را به مقبره آغام شهید بستیم. از شب تا دمدمای صبح، مرتب با گریه و التماس از خدا خواستم که طفلم را به من بازگرداند. خیلی ناله و دعا کردم. دمدمای صبح بود که دیدم دو شیر سفید با حرکات خاصی وارد حرم شدند. تعظیمی کردند و سپس دور حرم دوری زدند و در حالی که رویشان به حرم بود، عقب عقب خارج شدند. هنوز کاملاً از حرم بیرون نرفته بودند که صدای گریه «صغری» بلند شد.
قریشی
در چند کیلومتری فراشبند، امامزاده‌ای بود که به آن «امامزاده آغام شهید» می‌گفتند. مردم محل ارادت و اعتقاد خاصی به آن داشتند و کرامات و معجزات فراوانی از او نقل می‌کردند.
قریشی
روزی که قرار بود بروم نتایجم را بگیرم کفش خواهرم صغری، که تازه ازدواج کرده بود و کفش سفید پاشنه‌بلندی بود، به پا کردم و رفتم مدرسه. از این که چنان کفش باکلاسی داشتم به خودم می‌بالیدم! لباس پارچه صدفی قهوه‌ای رنگ زیبایی هم پوشیده بودم. تق‌تق‌کنان پای پیاده به مدرسه رفتم. وقتی وارد مدرسه شدم دختر بچه‌ها و همکلاسی‌هایم دورم ریختند و هر کدام چیزی گفتند: ـ چه کفش سفید قشنگی! ـ پاشو برو! ـ چه لباس شنلی زیبایی! ـ خیاط دوخته؟ ـ خره نه! مادرش خیاطه! ـ زهرا! چقدر این کفش و لباس بهت می‌آد. و من در اوج فیس و افاده رفتم و نتیجه‌ام را گرفتم: مردود شده بودم!
z.gh

حجم

۳۸۹٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

حجم

۳۸۹٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

قیمت:
۴۵,۰۰۰
۲۲,۵۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد