بریدههایی از کتاب برای قاتلم؛ زندگینامه و خاطرات سردار عارف شهید حاج علی محمدیپور
۴٫۶
(۵۰)
نمی دانید چه وضعیتی داشت. حاجی مدتی در همان بیمارستان بستری بود. هر روز او را میبردند حمام آب سرد، بعد، با تیغ تاولها را میبریدند! شنیدن این مطلب سخت است چه رسد به تحمل این وضعیت.
دم عید بود، گاهی مینشستم کنار پنجره، به حیاط و خیابان زُل میزدم، فکر میکردم آنهایی که در این روزها دنبال خرید و جور کردن وسایل عید هستند، میتوانند تصور کنند بسیاری از بهترین بچههای این آب و خاک، چقدر درد میکشند و در چه شرایطی زندگی میکنند؟»
کتابدوست
میگویند انسانهای بزرگ، در دوران کودکی و نوجوانی، باسختیها دست و پنجه نرم میکنند. آنها از مشکلات فرار نمیکنند، بلکه برای حل مشکلات، تلاش میکنند.
علی از همان بچگی اهل کار بود، از بیکاری بدش میآمد، میرفت درو میکرد، خرمن میکوبید، درخت قلمه میزد، زمین را شخم میزد.
نشد درختی بکارد و آن درخت نگیرد. دستش خیلی خوب بود، با آن سن کمش، شبها برای آبیاری میرفت سر زمین
کتابدوست
«ای برادر عرب که به دنبال من میگردی تا گلولهات را در سینهام بنشانی و مرا شهید کنی. بدان که تو، حالا دنبال من میگردی، اما روز قیامت، من به دنبال تو خواهم گشت!
با این تفاوت که تو دنبال من میگردی که مرا بکشی و من به دنبال تو خواهم گشت تا تو را شفاعت کنم.»
کاربر ۱۹۸۸۶۵۶
گفتم: پسرم تو چطور شهیدی هستی که حاجت همه را میدهی ولی مرا شفا نمیدهی؟!
همان شب وقتی به خواب رفتم، در عالم رویا دیدم حاج علی اومد پیشم. گفت: بابا سلام. وادی السلام با دوستانم بودم که به من گفتند شما با من کار دارید. آمدم خدمتتان.
گفتم: بابا زانوم درد میکنه.
علی دستی کشید روی پام وگفت: این از زانویتان. پدر جان دیگر چه کاری با من دارید؟
mb
حتی وقتی شهید شد، بلوز و شلوار سربازی را نگه داشته بود، همیشه سعی میکرد کمترین استفاده را از امکانات دولتی و بیت المال بکند.
shariaty
تمام کسانی که در طول تاریخ منشأ تأثیر بوده و در دوستان و اطرافیان خود اثر گذاشتند، یک ویژگی مهم داشتند و آن اینکه بسیار اهل مطالعه بودند.
shariaty
از پای تپه نهر آبی میگذشت. حاجی داخل نهر شد، غسل کرد و دوباره راه افتاد، اگر قبلاً او را کنار دز ندیده بودم که چگونه به آب زد، فکر میکردم یخ خواهد زد.
هوا خیلی سرد بود، اما میدانستم که سرما چیزی نیست که بتواند حاجی را از پا بیندازد، شاید فقط میتوانست بر درد زخمها بیفزاید.
بعد حاجی به سنگری رسید و داخل آن رفت، معلوم بود که قبلاً آن را کنده و هر شب میآید و از آن استفاده میکند.
ایستادم ببینم چه کار میکند، دیدم مشغول نماز و نیایش شد.
چنان خلوتی با خدا ایجاد کرد که گویی خودش هست و خدا...
تازه آن موقع بود که فهمیدم حاجی برای چه هر شب از مقر دور میشود، آن سنگر، سنگر نماز حاجی بود.
mb
حتی زمانی که در جبهه بود، آنجا هم اهل مطالعه بود. کتابهای مختلفی میخواند تا بفهمد یک فرمانده چه کارهایی باید انجام دهد. لذا بیشتر رزمندگان گردان او میگفتند: حاج علی فرماندهی نمیکرد. بلکه گردان را رهبری میکرد. ما حاضر بودیم برای دستورات او جان بدهیم.
nasim
فکر میکنم چهل پنجاه ترکش خورده بود.
پشت جبهه، حاجی را کمی مداوا کردند و چون جراحتها زیاد بود، قصد داشتند بفرستندش تهران، اما چیزی به شروع عملیات نمانده بود.
حاجی حاضر نبود در چنین شرایطی از منطقه دور باشد. برای همین اجازه نداد و از ایلام به جبهه برگشت.
آن روز ما جای خالی حاجی را واقعاً احساس کردیم، گردان ما یتیم شده بود. همین جور داشتیم در مورد مجروح شدنش حرف میزدیم. بعضی از بچهها میگفتند: بعیده حاجی زنده بمونه.
یکباره دیدیم شخصی به طرفمان میآید، همه جایش باندپیچی شده بود! سر، دست، پا و ...
نزدیک تر که شد، دیدیم حاجی است، به سختی پیش میآمد، موقع قدم برداشتن، بدنش تاب برمیداشت، معلوم بود که درد زیادی میکشد، سر و صورتش غرق عرق و حالش خیلی بد بود، گفتیم: حاجی چرا با این وضعیت برگشتی؟
گفت: «نمی توانستم گردان را تنها بگذارم.»
با همان وضع، گردان را سازماندهی و آماده عملیات کرد. اما خودش نتوانست نیروها را همراهی کند.
حسین محمودی و برادر میرزایی به خوبی گردان را جلو بردند و طبق دستورات حاجی، خط دشمن را شکستند.
nasim
فکر میکنم چهل پنجاه ترکش خورده بود.
پشت جبهه، حاجی را کمی مداوا کردند و چون جراحتها زیاد بود، قصد داشتند بفرستندش تهران، اما چیزی به شروع عملیات نمانده بود.
حاجی حاضر نبود در چنین شرایطی از منطقه دور باشد. برای همین اجازه نداد و از ایلام به جبهه برگشت.
آن روز ما جای خالی حاجی را واقعاً احساس کردیم، گردان ما یتیم شده بود. همین جور داشتیم در مورد مجروح شدنش حرف میزدیم. بعضی از بچهها میگفتند: بعیده حاجی زنده بمونه.
یکباره دیدیم شخصی به طرفمان میآید، همه جایش باندپیچی شده بود! سر، دست، پا و ...
نزدیک تر که شد، دیدیم حاجی است، به سختی پیش میآمد، موقع قدم برداشتن، بدنش تاب برمیداشت، معلوم بود که درد زیادی میکشد، سر و صورتش غرق عرق و حالش خیلی بد بود، گفتیم: حاجی چرا با این وضعیت برگشتی؟
گفت: «نمی توانستم گردان را تنها بگذارم.»
با همان وضع، گردان را سازماندهی و آماده عملیات کرد. اما خودش نتوانست نیروها را همراهی کند.
حسین محمودی و برادر میرزایی به خوبی گردان را جلو بردند و طبق دستورات حاجی، خط دشمن را شکستند.
nasim
وقتی به آن دوره رجوع میکنم احساس میکنم نه آن جسارت، نه آن فکر و نه آن اشخاص، هیچکدام متعلق به این دنیای خاکی نبودند. آن صحنهها را خدا آفرید و اراده او بود که حاکم شد و آن فضا ایجاد گردید!
رضوان
«خداوندا، نه بهشت میخواهم و نه شهادت! من فقط «ولایت» میخواهم. مرا به ولایت مولا علی (ع) بمیران و آن جناب را در شب اول قبر، به فریاد من برسان...
رضوان
خدایا ما ادعای یاری کردن دینت را نداریم. چرا که لیاقت آن را نداریم ولی دلمان به این خوش است که پرچم اسلام به دست روح الله است و ما زیر این پرچم در حرکتیم.
رضوان
ادعای مسلمانی ساده است. در عمل باید مردانه بود
رضوان
امشب شبی است که بهشتیها اگر ضعف نشان بدهند، جهنمی میشوند و جهنمیها اگر همت به خرج بدهند، بهشتی میگردند. هر جا گیر کردید، هر جا فشار دشمن زیاد شد، بگویید یاحسین! مطمئن باشید که سرور شهیدان حاضر است و کمک تان میکند.»
رضوان
حاج علی فرماندهی نمیکرد. بلکه گردان را رهبری میکرد.
رضوان
همه میدانستند سخنانی که از دل براید همیشه بر دلها خواهد نشست.
رضوان
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
قیمت:
۱۲,۰۰۰
تومان