از کجا حال پریشان و چرا میفهمند
این همه عالم و آدم بدِ احوال مرا
شاید از صورتک چهره نما میفهمند
شاید از من که شدم از تو "شما" میفهمند
از همین خندهی مصنوعی و توخالی من
یا نهایت به همین تذکرهها میفهمند
همتاب
یه کادو مونده رو دستم، بدون کاغذ و روبان
یه عطر از جنس تنهاییم، یه شیشه قد یه زندان
هزاران بار بو کردم، تو تنهایی و خاموشی
چه بوی تندی ام داره، تب تلخ فراموشی
همتاب
خدا رحمت کند این زنده تن را
بیامرزد خدا عاشق شدن را
برای من خودم مرثیه گفتم
خدا رحمت کند مرحوم "من" را
همتاب
مایار نداریم و غمیار که داریم
همتاب
بر آسمان بلند است
همان دستی که از تو کوتاه مانده...
همتاب
من از همه دنیا طلبکارم
دنیا به من "من" را بدهکاراست
همتاب
رقصنده شو تنبور میبینی
شهدی اگر، زنبور میبینی
یک لحظه چشمت را ز من بردار
یک زنده را بر گور میبینی
همتاب
رفتنت حکم دادگاهم بود
من به قاضی حکم معترضم
عشق تو، عشق تو، فقط عشقت
به همینیک گناه معترفم
همتاب
ای کاش که ماهی به جای باله بال داشت
بر روی خاک از ناتوانی بالهها متنفرم
همتاب