زن تازهوارد پرسید: «دتا، این بچه رو کجا میبری؟ خواهرزادته؟»
دتا گفت: «آره، میبرمش پیش عمو آلم. میخوام اونجا بمونه.»
سپیده
«اگه قدمهای بزرگتری برداری و تندتر بیای تا یک ساعت دیگه میرسیم.»
Book worm
داره با پیتر و بزهاش مییاد بالا. نمیدونم پیتر چرا امروز اینقدر دیر کرده. البته برای ما بهتر شد؛ میتونه مواظب اون بچه باشه و تو راحت همهچیز رو برام تعریف کنی.»
سپیده
دتا در آن دهکده بزرگ شده بود؛ اما بعد از فوت مادرش برای تهیۀ مخارج زندگی آنجا را ترک کرده بود.
باربارا بازوی دتا را محکم گرفت و گفت: «دتا، کاش واقعیت رو به من میگفتی؛ تو همهچیز رو میدونی. حرفهای مردم همه شایعه هست. به من بگو چه اتفاقی برای اون پیرمرد افتاده که همه با اون بد شدند؛ او همیشه از همه متنفر بوده؟»
سپیده
مطمئنم که اون پیرمرد بیرونت میکنه و حتی به حرفهات هم گوش نمیده.»
«آخه برای چی؟ اون پدربزرگشه و باید یک کاری براش انجام بده. من تا امسال تابستون ازش مراقبت کردم و حالا یک کار خوب بهم پیشنهاد شده.
سپیده
دتا از دختربچه پرسید: «هایدی، خسته شدی؟»
او جواب داد: «نه؛ اما گرممه.»
دختر بزرگتر برای اینکه او را به ادامۀ راه تشویق کند، گفت: «اگه قدمهای بزرگتری برداری و تندتر بیای تا یک ساعت دیگه میرسیم.»
سپیده
صبح یک روز آفتابی ماه ژانویه، دختر قدبلند و پرانرژی کوهستان دست دختربچهای را گرفته بود و از مسیری باریک بالا میرفت. گونههای دختربچه با وجود پوست آفتابسوختهاش گل انداخته بود.
سپیده
هایدی نزد عمو آلم میرود
شهر کوچک و قدیمی مینفلد در جای بسیار زیبایی واقع شده و مسیر آن به بخش سرسبز و جنگلی دامنۀ ارتفاعات که چشمانداز زیبایی به دره دارد منتهی میشود. در بخشی از مسیر کوههای آلپ که با شیب تندی همراه است عطر و رایحۀ خوش گل و گیاهان بوتهزار و چمنهای کوتاه به مشام هر رهگذری میرسد.
سپیده
عمو توی این دنیا به جز کلبه و دو تا بز چیز دیگهای نداره!»
باربارا پرسید: «قبلاً چیز بیشتری داشته؟»
«همینطوره. مزرعۀ بزرگی توی داملش بهش ارث رسیده بوده؛ اما همهچیزش رو توی قمار از دست داده. بعد از اینکه پدر و مادرش از غم و غصه از دنیا رفتند، اون غیبش زد؛
سپیده