من کسی را انتخاب کردهام که رگ غیرتش میتپد. حلال و حرام سرش میشود. دست از مال دنیا شسته و برای دفاع از ناموس و وطن بلند شده. بگو ببینم چنین کسی افتخار ندارد!؟
یارا
را دارد؟»
پیرمرد هم غرولند میکرد و هم به دادم میرسید. اوایل ناراحت میشدم. بعد متوجه شدم دلش صاف است. میآمد کنار خانهام و میگفت: «دخترم! چه کاری داری؟» میگفتم: «هیچ کار.» جوش میآورد و میگفت: «صد بار گفتهام حوصلهام را سر نبر. بگو چه کار داری. نانت را بخرم؟ قند و چای داری؟ بچّهات سالم است؟ از شوهرت خبر داری؟» به اخلاقش خو کردم. باید خو میکردم.
یارا
گفت: «دلت را صاف کن و با خدا پیمان ببند تا راه روشنی به تو نشان دهد. ما که با سختی به هم رسیدهایم، ادامه هم خواهیم داد؛ حتی اگر شرایط سختتری در انتظارمان باشد.»
گفتم: «انشاءالله صد سال کنار هم زندگی کنیم.»
خندید و گفت: «چقدر اشتهای زندگی داری؟!»
یارا
گفتم: «خدا دارد امتحانم میکند. اگر سست بمانم، فرصت را از دست خواهم داد.» یاد جمله حضرت علی (ع) افتادم: «برای انجام کار خیر، پیشقدم شو؛ وگرنه فرصت را از دست خواهی داد.»
یارا
من زیر آسیاب زندگی تازهام، آرد شدم و دوباره جان گرفتم.
فاطمه
«آدم شدن چه آسان، انسان شدن چه مشکل.»
فاطمه