بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب با کاروان نیزه | طاقچه
تصویر جلد کتاب با کاروان نیزه

بریده‌هایی از کتاب با کاروان نیزه

نویسنده:علیرضا قزوه
امتیاز:
۴.۸از ۸ رأی
۴٫۸
(۸)
ابتدای کربلا مدینه نیست، ابتدای کربلا غدیر بود ابرهای خون‌فشان نینوا اشک‌های حضرت امیر بود...
چڪاوڪ
«هفتاد و دو ستاره غریبانه سوختند این است آن شبی که سحرها در او گم است»
دلتنگِ ماه
آنان که خیمه‌گاه مرا تیر می‌زدند این مردمان غریبه نبودند، ای پدر دیروز در رکاب تو شمشیر می‌زدند
کتابخون
کربلا به اصل خود رسیدن است، هر چه می‌روم به خود نمی‌رسم
دلتنگِ ماه
بگذریم که دنیا وارونه شده است و امروز، عاشقانْ معشوق هستند و معشوقانْ عاشق! و بدتر آنکه آدمیان بیشتر شیفتۀ خود هستند و شیفتۀ آیینه!
دلتنگِ ماه
«با تشنگان چشمۀ احلی من العسل نوشم ز شربتی که شکرها در او گم است»
دلتنگِ ماه
بی‌سر دوباره می‌گذریم از پل صراط تا ما بر آن سریم به آن سر چه حاجت است
کتابخون
انصافاً زیباترین صفت معشوق «بی‌نیازی» است. معشوق در هر پایه و مایه‌ای که باشد باید بداند که کرشمۀ معشوقی بیشتر در بی‌نیازی تجلی می‌کند
دلتنگِ ماه
از دست رفته دین شما، دین بیاورید خیزید، مرهم از پی تسکین بیاورید دست خداست اینکه شکستید بیعتش دستی خدای گونه‌تر از این بیاورید وقت غروب آمده سرهای تشنه را از نیزه‌های برشده پایین بیاورید امشب برای خاطر طفل سه ساله‌ام یک سینه‌ریز خوشۀ پروین بیاورید گودال تیغ کند، سنان‌های بی‌شمار یک ریگزار سفرۀ چرمین بیاورید سرها ورق ورق همه قرآن سرمدی‌ست فالی زنید و سورۀ یاسین بیاورید خاتم سوی مدینه بگو بی‌نگین برند! دست‌بریده جانب ام‌البنین برند!
دلتنگِ ماه
جوشید خونم از دل و شد دیده باز تر نشنید کس مصیبت از این جانگدازتر صبحی دمید از شب عاصی سیاه‌تر و ز پی شبی ز روز قیامت درازتر بر نیزه‌ها تلاوت خورشید دیدنی‌ست قرآن کسی شنیده از این دلنوازتر! قرآن منم، چه غم که شود نیزه رحل من امشب مرا در اوج ببین سرفرازتر عشق تواَم کشاند بدین جا نه کوفیان من بی‌نیازم از همه، تو بی‌نیازتر
دلتنگِ ماه
یک دشت سیب سرخ به چیدن رسیده بود باغ شهادتش به رسیدن رسیده بود
کتابخون
بارانِ می گرفته به ساغر چه حاجت است دیگر به آب زمزم و کوثر چه حاجت است آوازۀ شفاعت ما رستخیز شد در ما قیامتی‌ست به محشر چه حاجت است کی اعتنا به نیزه و شمشیر می‌کنیم ما کشتۀ توایم به خنجر چه حاجت است بی‌سر دوباره می‌گذریم از پل صراط تا ما بر آن سریم به آن سر چه حاجت است بسیار آمدند و فراوان نیامدند من لشکرم خداست به لشکر چه حاجت است بنشین به پای منبر من نوحه‌خوان بخوان تا نیزه‌ها به پاست به منبر چه حاجت است
khorasani
ما را حیات لم‌یزلی جز رخ تو نیست ما بی تو چشم بسته و ماتیم و در ممات
khorasani
با پای سر تمامی شب راه آمدم تنهایی‌ام نبود که با ماه آمدم
khorasani
پیشانی تمامی‌شان داغ سجده داشت آنان که خیمه‌گاه مرا تیر می‌زدند این مردمان غریبه نبودند، ای پدر دیروز در رکاب تو شمشیر می‌زدند غوغای فتنه بود که با تیغ آبدار آتش به جان کودک بی‌شیر می‌زدند ماندند در بطالت اعمال حجّشان مُحرم نگشته تیغ به تقصیر می‌زدند
khorasani
عشق تواَم کشاند بدین جا نه کوفیان من بی‌نیازم از همه، تو بی‌نیازتر
khorasani
فرق پهلوان و فارس با دیگران این است که او دلی بزرگ‌تر از دل دیگران دارد، نه اندامی درشت‌تر. و دل قوی از آنِ کسی است که خطر می‌کند. پس اگر پهلوانی را بخواهیم تعمیم بدهیم و آن را، فارغ از زمان و مکان، با صفتی ذکر کنیم، آن صفت، خطر کردن است، نه چیز دیگر.
khorasani
مکتوب می‌رسید فراوان ولی دریغ خطش تمام کوفی و مُهرش فریب بود
کتابخون
یاقوت و دُرّ صیرفیان را رها کنید اشک است جوهری که گهرها در او گم است
کتابخون
این کاروان تشنه ز هر جا گذشته است صد جویبار چشمۀ حیوان برآمده‌ست
کتابخون

حجم

۳۲٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۵۶ صفحه

حجم

۳۲٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۵۶ صفحه

قیمت:
۱۹,۰۰۰
۹,۵۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد