هر بار بابابزرگم برایم حکایتی از سعدی میخواند:
«در روابط با انسانها باید همانند با آتش رفتار کنی، خیلی نزدیک نشوی که میسوزی و خیلی دور نشوی که یخ میزنی».
سیّد جواد
نام مادرم گلستان و اسم بابایم سعدی است. پدربزرگ، خدابیامرزم، سید بود. یک انسان دانا.
سیّد جواد
ـ مزهاش خیلی خوب است، چی قاتی این کردید؟
ـ محبتم را اضافه کردم.
ـ مزهٔ محبتتان خیلی خوب است!
سیّد جواد
من نتوانستم چشم از روی دختر بردارم، خیلی خوشگل بود.
وقتی داشت، به داخل میرفت، برگشت و به من نگاه کرد. وقتی نگاهم کرد، من فهمیدم برای چه پا به این دنیا گذاشتم. قلبم جوری شروع به زدن کرد که انگار میخواهد، از جایش کنده شود، جایش در سینهام بدجوری تنگ بود، تمام تنم حس عجیبی به خودش گرفت. موهای دستم راست شد، سرم گیج رفت، کم مانده بود، زمین بیفتم.
سیّد جواد
از کجا میآیید؟ به کجا میروید؟
ـ از های میآیم و به هوی میروم.
ـ یعنی چی؟
ـ از خدا آمدن و بهسوی او رفتن.
سیّد جواد
«در روابط با انسانها باید همانند با آتش رفتار کنی، خیلی نزدیک نشوی که میسوزی و خیلی دور نشوی که یخ میزنی».
mah.gh
انسانی هستم که آزارم به یک مورچه هم نمیرسد.
سیّد جواد
در سایهٔ بابابزرگم، سید بابا، از بچگی خواندن و نوشتن را آموختم.
از مرگ بابابزرگم سه سال میگذرد. انسان دوستداشتنی و دانایی بود.
سیّد جواد
فرزندم! نام تو چیست؟
ـ محمت! نام شما چیست؟
ـ محمد!
سیّد جواد
این ره که تو میروی به ترکستان است
سیّد جواد
همیشه چشم به آسمان دوختهام با خودم حرف میزنم؛
mah.gh
«محدوده و حد خود را با انسانها مشخص کن تا ما را بیادب نشمارند.
n re