بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب خاک‌نشینان ۱ | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب خاک‌نشینان ۱

بریده‌هایی از کتاب خاک‌نشینان ۱

نویسنده:فرشته یزدان
امتیاز:
۲.۹از ۱۱ رأی
۲٫۹
(۱۱)
حالا دختری در خانه می‌ماند و به هجده می‌رسید، پدر و مادرش به هول‌وولا می‌افتادند، جهازش را زیاد می‌کردند تا دل پسردارها را بلرزانند؛ اگر بیست را رد می‌کرد دیگر باید می‌نشست منتظر مُردنِ زن شوهرداری که بشود زن دوم آن مرد، یا مردِ از قبل زن‌مُرده‌ای بیاید خواستگاریش.
سیّد جواد
در این حین با شهرام آشنا شد، یک هفته آشنایی برایش کافی بود تا همهٔ عشق و وفاداری‌اش به کامران را نثار شهرام کند.
سیّد جواد
جای اولین بوسه‌ای را که کامران روی گونه‌هایش زد تا یک هفته نشُست و اگر باز نمی‌خواست کامران را ببیند حمام هم نمی‌رفت؛ هرچند خیلی سعی کرد جای بوسه را باز هم نشویَد.
سیّد جواد
شمیم هم یکی از آن خیلی‌ها بود، اما سمج‌تر از همه‌شان، دختر فرش‌فروشی که تنها کاستی‌اش عشق بود و راه افتاده بود تا آن را در وجود پسرهای کوچه و خیابان جستجو کند، از پانزده سالگی شروع کرد به عاشق شدن، اولین عشق زندگی‌اش مثل هر دختر پانزده سالهٔ دیگری، پسر همسایه‌شان بود، از خواب که بیدار می‌شد، مستقیم به حیاط می‌رفت، بلند بلند آواز می‌خواند، می‌رقصید، دوچرخه‌سواری می‌کرد، نقاشی می‌کشید، درس می‌خواند و همهٔ کارهایش را آنجا انجام می‌داد، با این دلخوشی که پسر همسایه‌شان از پنجرهٔ اتاقش نگاهش می‌کند.
سیّد جواد
حسرت عشقی که عشق نبود؛ ننگ بود.
سیّد جواد
دختری که رفته خونه شوهر دیگه رفته، برگشتنی تو کار نیست، زنِ مطلّقه تو خونه نمی خوایم.
سیّد جواد
وقتی به دنیا آمد آن‌قدر لاغر و ضعیف بود که اسمش را ظریف گذاشتند و زری صدایش کردند.
سیّد جواد
تا آمد کمربندش را باز کند، چند لگد زد به پهلوی قدسی که کنج حیاط همان کنار در افتاده بود و زوزه می‌کشید. دو تا از بچه‌های قدسی همین‌طور سِقط شده بودند.
سیّد جواد
نه بیمارستان داشت نه حتی درمانگاهی و نه هیچی. از شهر بودن فقط دو تا تابلو داشت، یک ورودیِ به شهرِ شهیدپرور خوش آمدید، و سردرِ شهرداری، با دو تا چهارراه چراغ‌دار که هیچ ماشینی پشت چراغ قرمزش نمی‌ایستاد.
سیّد جواد
آنجا هم شده بود پادوی یکی از آن «خانه‌ها» ی شهر نو، و خودش هول‌تر از مشتری‌ها، هر چه داشت و نداشت و کار کرد، ریخت به پای آن زن‌ها، تا انقلاب شد و مجبور شد «کمرش» را بگیرد دستش و فرار کند.
سیّد جواد
قدسی می‌گفت پایش در جنگ مجروح شده، هیچ کمکی نکردن هیچ، اسمشم جزء جانبازا نیست، حالا هم راه افتاده حقشو از کوچه و خیابون جمع می‌کنه. نمی‌خواست بگوید یک روز رفت جنگ، شنیده بود خوب پول می‌دهند، اما همان روز اول از ترس صدای انفجار و بمب و مُردن، تکرر ادرار گرفت و برگشت و هفتهٔ بعدش از روی دیوار مردم بالا رفت و موقع برگشتن آن‌قدر دستش پر بود که نتوانست خودش را روی تیغه نگه دارد و پرت شد پایین و برایش شد سبب خیر.
سیّد جواد
سه بچهٔ کوچک دارند. بزرگ‌تر از همه، عقیل، ده سال دارد، شاید قدری کمتر شاید بیشتر. عقب‌مانده است. صبح‌به‌صبح اسماعیل، پدرش، بغلش می‌کند در انباری گوشهٔ حیاط می‌گذاردش و در را رویش قفل می‌کند. از خواب که بیدار می‌شود، تا غروب که اسماعیل برگردد و بیرونش بیاورد، پشت سر هم با صدای کلفتش فریاد می‌زند اسماعیل، اسماعیل، اسماعیل، اسماعیل، اسماعیل، اسماعیل، اسماعیل. فکر می‌کند اسماعیل است که نجاتش می‌دهد. اگر کسی جلوی دیدش بیاید آن‌قدر فحش می‌دهد تا دیگر نبیندش.
سیّد جواد

حجم

۳۴٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۹۵ صفحه

حجم

۳۴٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۹۵ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان
صفحه قبل۱
۲
صفحه بعد