در کشورهای پیشرفتهی دنیا رسم است که برای تأکید بر وحدت ملی و استحکام همدلی مردم، نام شهرهای گوناگون آن کشور را بر خیابانها و محلات سایر شهرهای همان کشور میگذارند. اکنون به پایتخت ایران بنگریم، یعنی همان جایی که مرکز وحدت ملی باید باشد؛ گویا فقط نام یک خیابان اصلی تهران زمانی «شیراز» بوده است ولی نام کدام خیابان اصلی ـ همان خیابانهایی که اسامی تقریبآ ناشناس بر آنها نهاده شده ـ سنندج یا زابل، تبریز، اردبیل، انزلی یا ساری، اهواز یا مشهد، یزد یا آبادان...است؟
باران
در دنیایی که با یادآوری ارزشهای مشترک سنتی و تاریخی سعی در استحکام وحدت ملی و همیاری مردم دارند بیاعتنایی به چنین گذشتهای حتااشتباه سیاسی به شمار میآید. این نامهای ریشهدار، برای خود تقدسی دارند: نامها از آسمان فرود میآیند.
باران
امان از استعمار که صاحبخانه را از خانه بیرون میکند!
aghamilad
طهران نام و نشانی ندارد و تازه به دوران رسیده است و آرزو میکنم که علم جادوگری میدانستم تا با ورد جادوگران، دست به سحر و اعجاز آشنا میساختم و طهران بیبرکت و پر غوغا را به صورت زادگاهِ با اعتبار و نعمت خیزم اصفهان با جان و با بنیان در میآوردم واز کجا که سرانجام روزی بهیاری یزدان پاک و تقاضای زمان و همت مردان، آب زاینده رود که مردی چون خواجهی شیراز آن را «آب حیات» خوانده است، گرد و غباری را که همهمهی طهران بر روح و دل همشهریان نشانده نشوید و نزداید و موجبات آبرومندی و آسایش ما را فراهم نساز؟
صادق
در مقابل نهیب این سواران، بیامان مردم فقیر و بیچیز از پیر و جوان مانند برگ خزان، از چپ و راست به خاک میافتادند. روز وانفسا بود و مردم از زور گرسنگی از جاندار و بیجان آنچه بهدستشان میافتاد همین قدر که جویدنی بود میخوردند.
کار بهجایی کشید که در تمام شهر یک دانه کلاغ و موش و سگ و گربه باقی نماند و برگ و علف و ریشه نباتات را مانند نان و گوشت خرید و فروش میکردند. در هر گوشه و کنار نعشهای بیصاحب بسیاری افتاده و مشهور بود که گوشت مردگان را هم میخورند.
صادق
از غروبی تا غروبی: غروبی در کودکی با هزار ابهام پیشرو، و غروبی در پیری با هزار پوچی پشتسر، و این زمزمه بر لب که:
آخرالامر گل کوزهگران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن...
aghamilad