در تمام این هرجومرجها، احساس میکردم دعا تنها آرامشبخشم بود.
n re
چقدر همهچیز تغییر کرده بود. چقدر عجیب بود که تنها چیزهایی که آن موقع برایمان اهمیت داشت این بود که به کدام کافه برویم و چه بپوشیم. انگار زندگی دیگری بود.
n re
قبل از جنگ، تعطیلات تابستانیمان سریع میگذشت اما حالا بعضی روزها بهطرز دردناکی طولانی بودند و بهنظر میرسید تا ابد، کش میآیند.
n re
اینکه با وجود سختیهای خودش، هنوز نگران بقیهٔ مردم بود مرا متعجب کرد.
n re
هیچوقت فکرش را نمیکردم که داشتن آب لولهکشی بتواند باعث اینهمه هیجان و خوشی بشود.
n re
ناگهان انگار کسی دکمهٔ نامرئی سکوت را فشار داده باشد تمام صداهای اطرافم ناپدید شد و صدای خودم را شنیدم
n re
«فودو همیشه میگفت: لعنت به این جنگ. فقط میجنگی تا زیر تیر دروازه تموم کنی.» مشا گفت: «انگار میدونست که قراره چه اتفاقی بیفته.»
روز بعد فودو را در یک استادیوم فوتبال که حالا تبدیل به قبرستان شده بود دفن کردند.
armind