بریدههایی از کتاب از چنده لا تا جنگ
۴٫۷
(۱۵)
سال ۱۳۵۹، خانمها تازه روسری سر میکردند. این پرستار روسری ژرژت سرمهای بر سر داشت که با کوچکترین حرکت، عقب میرفت و موهایش بیرون میریخت. علی با دست به من اشاره کرد که نزدیکش بروم. بعد گفت: «سرت را پایین بیاور.»
سرم را نزدیک دهانش بردم. گفت: «این خواهر نزدیک من نیاید.»
کنار پرستار جوان نشستم و جوری که ناراحت نشود، گفتم: «ببین! این بچه اعتقاد دارد موهای یک زن نباید دیده شود. با وضعیتی که دارد، فکر نمیکنم خیلی دوام بیاورد. خواهش میکنم به خواستهاش عمل کن.»
پرستار بدون اینکه ناراحت شود، حرفم را پذیرفت. علی به من نگاه کرد و گفت: «خواهر تو چقدر خوبی! اگر تهران رسیدیم و زنده ماندیم، پیش امام میبرمت و عقدت میکنم.»
این جمله را که گفت، اشک من بیاختیار سرازیر شد. اشکهایم را پاک کردم و گفتم: «انشاءالله شما خوب بشو، بقیه چیزها مهم نیست.»
s.latifi
عذاب وجدان داشتم. احساس میکردم شاید اصلاً حلال نباشد. یعنی من به اندازه اینهمه پول کار کرده بودم؟ در عالم خودم غرق بودم که وارد خیابان اصلی پاسداران شدم تا سوار ماشین شوم. پیرمرد فقیری را دیدم که پاهایش فلج بود و کنار خیابان نشسته بود. خوشحال شدم و جلو رفتم. شش هزار تومان در دستم بود. نمیتوانستم آن را در کیفم بگذارم. یک اسکناس صد تومانی به پیرمرد دادم. سرش را بلند کرد و گفت: «صد تومان خانم؟! اشتباه نکنی! راضی باشی.»
گفتم: «حلالت، راضیام.»
مقدامة
من و پاجیک کنار هم نشستیم. او لیوانش را درآورد و کنج دیوار رفت. لیوان را به حالت دوربین جلو دو چشمش گرفت و گفت: «تیک!» بعد هم لیوان را زیربغلش گرفت، سرش را پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت.
به پاجیک نگاه کردم. هم میخندید و هم چشمهایش پر از اشک بود. وضع ما در بخش موجیها همیشه همین بود؛ خنده و گریه باهم.
به نظر من مظلومترین مجروحان، موجیها بودند. چون خیلی وقتها هیچ جای بدنشان حتی یک خراش کوچک نداشت. ظاهرشان سالم و سرحال بود. هرکس در نظر اول آنها را میدید، میگفت: «اینها که حالشان خوب است. شاید خودشان را به مریضی میزنند!»
saqqa
«خواهر تو چقدر خوبی! اگر تهران رسیدیم و زنده ماندیم، پیش امام میبرمت و عقدت میکنم.»
Laya Sadegh
دکتر بیگدلی روش مخصوصی داشت. میگفت: «تاحد امکان برای درمان این نوع بیماران نباید از آمپولهای مسکن قوی استفاده کنیم. محیط باید کاملاً آرام و دور از تنش باشد. شربت آبلیمو، خاکشیر خنک، شربت زعفران و گلاب درست کنید و تا میتوانید به مجروحان بدهید. هم کمبود مایعات بدنشان جبران میشود و هم از نوشیدن یک شربت خنک و گوارا احساس خوبی پیدا میکنند و آرام میشوند.»
z.gh
یکی از همسایهها، که اسمش یادم نیست، گفت: «شمسی خانم! چطور دلت میآید این پیرمرد مریض را تنها بگذاری و بروی؟»
گفتم: «پدرم، مادرم را دارد؛ مثل شیر.»
گفت: «مادرت هم پیرزن و مریض است.»
گفتم: «من آنها را به خدا سپردهام و مطمئنم اگر نباشم و احتیاج به کمک پیدا کنند، همسایههای بامحبتی اطرافشان هست که به دادشان میرسند.»
saqqa
با خودم فکر کردم واقعاً تنهایی برای خودش عالمی داشت. فقط تنها بودی، اما آزاد بودی. اینهمه احساس وابستگی و دلشوره را کی حس کرده بودم؟
لیلا
حجم
۱۸۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
حجم
۱۸۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
قیمت:
۵۲,۰۰۰
۲۶,۰۰۰۵۰%
تومانصفحه قبل
۱
صفحه بعد