بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مردان و زنان نامدار جهان | طاقچه
تصویر جلد کتاب مردان و زنان نامدار جهان

بریده‌هایی از کتاب مردان و زنان نامدار جهان

نویسنده:لسلی لویت
دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۱ رأی
۵٫۰
(۱)
او تقریباً پولی خرج نمی‌کرد و قناعت را پیشه کرده بود. فقط هزینه‌های لازم و ضروری مثل کرایه خانه، هزینه‌ی غذا، لباس، کتاب‌ها و کلاس‌های دانشگاه را می‌پرداخت. او به اتاق کوچکی در بالای ساختمانی نقل مکان کرد که نور فقط از پنجره‌ی کوچک سقف آن به درون می تابید. تمام تجهیزات اتاق منحصر بود به تخت‌خوابی کوچک، یک صندلی، یک میز یک تشت برای شستشو، اجاقی برای پخت و پز و چراغ پیه‌سوزی برای روشنایی. انگار نمی‌خواست لباس‌هایی را که در ورشو تهیه کرده بود، دور بیندازد. علی‌رغم آن‌که ماه‌ها بلکه سال‌ها پوشیده‌بودشان، هنوز آن‌ها را با خود داشت. سرما و گرسنگی برای او مفهومی نداشت و به آن بی‌اعتنا بود. بعضی وقت‌ها در ماه‌های سرد زمستان زغال نمی‌خرید چون احساس می‌کرد به پولش بیشتر نیاز دارد. گاهی به‌خاطر آن‌که از وقت درس و مطالعه‌اش نزند، اجاق کوچکش را روشن نمی‌کرد و در همان حال به خواندن و مطالعه ادامه می‌داد، بدون این‌که توجهی به درد و خستگی و کرختی انگشتان بکند و یا متوجه لرزش شانه‌هایش از سوز سرما شود.
S
او می‌گفت: حتی خدا هم استقلال را به کسی که آمادگی‌اش را نداشته باشد، اهدا نخواهد کرد. پس ما باید برای استقلال کشور کار کنیم تا پیروز شویم.
S
هدیه‌ی او به مردم دنیا اگر ما به سال‌هایی که از کشف رادیوم گذشته است برگردیم، خواهیم فهمید که دنیا تا چه اندازه به تلاش‌های ماری و پیرکوری مدیون است، به‌ویژه برای کمک‌هایی که در مراقبت از بیماران در شرایط معین می‌شود. برای رشد گیاهان و جانوران، علم و دانش نمی‌تواند سپاسگزار همت عالی مادام کوری نباشد. برای آسان کردن مطالعات مربوط به فضا، خورشید و ستارگان، تعیین عمر اشیا که در چه سال‌های بسیار دوری وجود داشتند. علم و دانش باید به مادام کوری افتخار کند. حتی در حال حاضر، دانش ما از انرژی اتمی (که خواه بشریت آن را در آینده در راه‌های بشردوستانه استفاده کند یا در راه اهداف شیطانی)، آغاز این تلاش مدیون نتایج آزمایش‌ها و تجاربی است که مادام کوری و پیرکوری در اتاق محقری در پاریس و با وسایل ساده، طی چهار سال کار طاقت‌سوز به‌دست آوردند. یکی از بهترین شاگردان مادام کوری در رشته علوم به هنگام مرگ او نوشت: «ما همه چیزمان را از دست دادیم.» او احساس خودش را هنگام مرگ مادام کوری بازگفت.
S
آلبرت شوایتزر روزگاری در قلب افریقا پزشکی بیش از هشتاد سال از زندگی خود را صرف خدمت به مردم افریقا کرد. اما او در افریقا به‌دنیا نیامده بود. افریقا وطن دوم او بود. زندگی این مرد بسیار جالب و عجیب و غیرمعمول است. روایت زندگی این مرد برای همه‌ی مردم، همه‌ی کشورها، کوچک و بزرگ، از هر نژاد و مذهب، جالب و شنیدنی است. مردان بزرگ به همه‌ی جهان تعلق دارند و آلبرت یکی از این مردان بزرگ است. برای درک بهتر عظمت این مرد بزرگ باید زندگی او را از زمان کودکی‌اش بررسی کنیم.
S
سرما بعضی وقت‌ها سرمای پاریس طولانی‌تر از حد معمول بود و اتاق زیرشیروانی او آن‌قدر سرد می‌شد که از سرما خوابش نمی‌برد. سرما بیداد می‌کرد. مقدار زغالی که برای روزهای سرد زمستان داشت، تمام شد. حالا چه کند؟ آیا این دختر لهستانی می‌تواند با زمستان پاریس بجنگد؟ در چنین شرایطی ناگزیر همه لباس‌هایش را می‌پوشید و تمام لباس‌های اضافی‌اش را روی تختخواب پهن می‌کرد و زیر آن‌ها می‌خزید. هنوز هم احساس سرما می‌کرد. بنابراین دستش را بیرون می‌آورد و صندلی را روی تختخواب می‌کشید. او احساس می‌کرد که این‌طوری در اثر سنگینی و وزن صندلی، گرما تولید می‌شود. همۀ این کارها را انجام داده بود تا خواب به چشمش بیاید. سرما به‌حدی بود که لایه‌ی یخ دورن بطری شیشه‌ای آب که روی میز قرار داشت، هر لحظه ضخیم‌تر و قطورتر می‌شد و همچنان از سرما در زیر کوهی از لباس و رختخواب می‌لرزید.
S
مردم از او شکایت می‌کردند ولی او آرام، شکیبا و با حوصله، بی‌آن‌که به‌جوش آید و عصبانی شود، به شکایات و گله‌های آن‌ها گوش می‌داد. برخلاف خواست او کار می‌کردن، اما علیه آن‌ها حرکتی انجام نمی‌داد. قلب بزرگش سرشار از غم و اندوه بود، عاشق صلح و آشتی بود؛ با عزمی سترگ راهش را ادامه می‌داد. با گذشت ایام مردم عادی دریافتند که در کاخ سفید رئیس‌جمهوری بزرگ و ارزشمند زمام امور را در دست دارد. لینکلن یک عیب بزرگ و جدی داشت؛ عیبی که اغلب افسران ارشد را رنج می‌داد؛ عیب او عشق به مردم بود. مردم را عاشقانه دوست داشت. نقاط ضعف آن‌ها را می‌دانست اما خطاها و لغزش‌های آن‌ها را نادیده می‌گرفت. برایش خیلی سخت بود که قبول کند سربازی که از جنگ فرار کرده یا در هنگام نگهبانی خوابیده است، به دادگاه ارتش معرفی و احیاناً به‌همین گناه تیرباران شود. او می‌خواست که چنین سربازی را ببخشند و به او فرصت دیگری بدهند. اما افسران او این‌کارش را نمی‌پسندیدند. اشک مادران و گریه کودکان، شرح نگون‌بختی افراد قلبش را متأثر می‌کرد. رئوف‌القلب و مهربان بود.
S
مبارزه برای آزادی شروع شد و در این کار مصمم بود و به هیچ‌وجه نمی‌خواست عقب‌نشینی کند. او به یکی از دوستانش گفت: «می‌دانم که خدایی هست. و خدا هم از بی‌عدالتی و بردگی بیزار است. توفان در راه است و من دست و قدرت خداوند را در این توفان می‌بینم، قهر خداوند. اگر خدا مرا تأیید کند و در این راه به‌من کمک کند..... و من فکر می‌کنم که او ..... من باور دارم، من آماده‌ام. من چیزی نیستم اما حقیقت همه‌چیز است.»
S
شریکش، از آنجا رفته است. و او را با خیل قول و قرارها، که به طلبکارها داده بودند، و از آن‌ها پول قرض کرده بودند تا برای فروشگاه خرید کنند، تنها گذاشت. البته می‌توانست مثل بری در برود یا کارهایی مثل بسیاری از کارهایی که او انجام می‌داد، انجام دهد. و یا بماند و قرض دیگران را ادا کند. امّا برای کسی که به ابی راستگو مشهور شده بود، مقدور نبود. او به همه مردم قول داد تا دلار آخر، بدهی را پرداخت خواهد کرد. بشرط آنکه به او فرصت دهند. پول بدست آورد. از آن به بعد آنچه را که پس‌انداز می‌کرد، بابت بدهی‌ها می‌پرداخت. هفده سال طول کشید. هفده سال خسته‌کننده و ملال‌آور، امّا سرانجام بدهی‌ها را پرداخت.
S
روزهای آغازین آمریکا داستان ما از ایالت کنتاکی آغاز می‌شود. چند سال بعد از این‌که ایالات‌های آمریکا به‌هم پیوست و ملت آمریکا، ایالات متحد را تشکیل داد، مردمی که از اروپا آمده بودند، در بخش شرقی کشور، کنار اقیانوس آتلانتیک اقامت گزیدند. پردل‌ترین آن‌ها به سمت غرب، همان‌جایی که سرخ‌پوستان زندگی می‌کردند، مهاجرت کردند. آن‌جا که کوه‌ها، دره‌ها و جنگل‌های انبوه و دشت‌های وسیع وجود داشت. پاره‌ای از سرخ‌پوستان بومی از تازه‌واردین استقبال کردند و به آن‌ها کمک هم می‌کردند. برخی هم علیه آن‌ها به جنگ و ستیز برخاستند و مانع آمدنشان می‌شدند. افراد شجاع تازه‌وارد، به قطع درختان جنگلی پرداختند و از تنه‌ی درختان برای خود سر پناه ساختند و به کاشت محصول همت گماشتند. به‌طوری‌که عده زیادی از مردم بومی هم از شیوه‌ی آن‌ها پیروی کردند و به کشاورزی پرداختند.
S
حالا دیگر بیست و نه ساله شده بود؛ شبی طبق معمول، به اتاق مطالعه‌اش رفت و کاغذی را که کسی روی میزش گذاشته بود، برداشت و خواند؛ چشمش به پاراگرافی افتاد که در آن نیازهای کشور کنگو را شرح می‌داد. او آنچه را که راجع به قبایل سیاهپوست افریقای مرکزی، مثل بیماری‌ها و کمبود مواد غذایی بود، خواند. در نامه نوشته شده بود که تا شعاع چند صد مایلی کشور کنگو هیچ پزشکی وجود ندارد. به خواندن ادامه داد و دریافت که مردم کنگو و به‌طور کلی مردم افریقا به کمک نیاز دارند. تصمیم خود را گرفت، جست‌وجویش به پایان رسید. او باید به افریقا برود و به سیاه‌پوستان آن‌جا خدمت کند. و چون به پزشک نیاز داشتند، او می‌بایست به عنوان پزشک به افریقا برود. وقتی موضوع را با دوستانش در میان گذاشت، آن‌ها در آغاز نمی‌توانستند باور کنند. او مردی بود که می‌توانست در اروپا زندگی مفید و راحتی را به عنوان پزشک یا استاد دانشگاه یا موسیقی‌دان و یا نویسنده بگذراند. اما داشت راجع به چه چیزی برنامه‌ریزی می‌کرد؟! در سی‌سالگی هدفش تحصیل در رشته‌ی پزشکی شده بود
S
در طول زندگی‌اش در سه نوبت مختلف، اما کوتاه، توانست به مدرسه بود. در هفت‌سالگی، چهارده‌سالگی و شانزده‌سالگی. روی‌هم رفته کمتر از دوازده ماه در مدرسه بود. ولی همواره در حال پرس‌وجو بود. کتاب می‌خواند، می‌اندیشید و هرگاه به مطلب جالبی برخورد می‌کرد، آن‌را می‌نوشت و تکرارش می‌کرد تا از بر کند. شب‌ها تا دیروقت ساعت‌ها در گوشه‌ای از اتاق، روبه‌روی شعله‌ی آتش می‌نشست و می‌خواند و می‌نوشت و چون کاغذ کم بود، از تکه‌های سوخته‌ی چوب که در آتشدان بود، برمی‌داشت و بر قطعات چوب می‌نوشت. وقتی تمام قطعات چوب از نوشته‌های او سیاه می‌شد با تیغه‌ی چاقو آن‌ها را می‌تراشید و پاک می‌کرد و برای نوشته‌های بعدی آماده می‌کرد. یکی از کتاب‌هایی که از همسایگان قرض گرفته بود، کتابی بود به نام زندگی واشنگتن. واشنگتن اولین رئیس‌جمهور ایالات متحده آمریکا بود. او را پدر کشور می‌نامیدند
S
به‌ندرت از بیمارستان خارج می‌شد. هنگام تخلیه‌ی بیماران گاه بیست‌وچهار ساعت شبانه‌روز سرپا بود و کار می‌کرد. اما همیشه رفتارش با مردان مؤدبانه و موقرانه بود و با مهربانی برخورد می‌کرد. مردان هم او را تحسین و تمجید می‌کردند و او را دوست می‌داشتند. او توانست مردان را از به‌کار بردون واژه‌های زشت بازدارد و کاری کرد تا از مشروب‌خوری پرهیز کنند. وادرشان کرد که به خانواده‌های خود نامه بنویسند. به آن‌ها دل و جرئت و روحیه می‌داد تا پزشکان بتوانند با آرامش عمل‌های جراحی را انجام دهند. شب هنگام با چراغی در دست، از کنار اتاق بیماران می‌گذشت. بیماران با نگاه و با احترام او را بدرقه می‌کردند. سربازی نوشت: «حتی تماشای او هنگام گذر از کنار تخت بیمار آرامش‌بخش است.» او باید با یکی‌شان حرف می‌زد، به بسیاری دیگر لبخند می‌زد. اما با توجه به تعداد بیماران، نمی‌توانست همۀ این کارها را با هم انجام دهد.
S
پزشکان، به‌ویژه مسن‌ترها، مثل شیر کار می‌کردند و اغلب در تمام بیست‌وچهار ساعت شبانه‌روز روی پای خود بودند. اما شرایط هنچنان خیلی بد و ناجور بود. نه لباس خواب بود، نه داروی کافی و نه امکانات دیگر. هیچ‌کس نمی‌دانست که چگونه این قبیل چیزها را فراهم کند و نیازها را برآورند. بیماران بر کف کثیف اتاق‌ها دراز کشیده بودند و کسی هم نمی‌دانست که چه‌کار باید بکند. کار در این بیمارستان بزرگ با هزاران بیمار و مجروح، که درد می‌کشیدند و دم مرگ بودند، کاملاً بی‌نظم بود. پزشکان نومیدانه به فلورانس نایتینگل و گروه او روی آوردند. گروه پرستاران دست به کار شدند و به هر جا که نیاز بود شتافتند و کمک کردند و بدین ترتیب آرام آرام شرایط رو به بهبودی گذاشت.
S
همه می‌دانستند که مردی که بیش از هر فرد دیگری برای نیل به آزاد کشور کوشیده بود، گاندی بود. اما گاندی، علی‌رغم این پیروزی چشمگیر و ارزشمند، در رنج بود. چون جنگ‌های وحشتناک جدایی‌طلبانه‌ای بین مسلمانان و هندوها درگرفته بود و نتیجه‌ی آن هم تقسیم سرزمین به دو کشور شد: هند برای هندوها و پاکستان برای مسلمانان. گاندی اما به یکپارچگی کشور علاقه‌ی بی‌حدی داشت و از جنگ و تقسیم کشورش بسیار نژند و ناراحت بود.
S
او بدین‌ترتیب اندیشه‌های مبارزاتی خود را در قالب کتاب‌ها و نوشته‌هایش علیه حکومت انگلستان در هند شروع کرد و به حکومت انگلستان تاخت. زیرا انگلستان مایل به آزادی و استقلال هند نبود. اما گاندی همچنان به شعار خود «مبارزه با عشق نه با نفرت» پای‌بند بود و در برابر استفاده از زور ایستاد. در این راه او به‌خاطر حرف‌ها و نوشته‌های خود چند بار دستگیر و به زندان افتاد و هنگامی‌که پیروانش، برخلاف شعار و اندیشه‌های او، درصدد استفاده از زور بودند، دست به اعتصاب غذا زد. اعتصابی سخت و طولانی که او را تا حد مرگ کشاند. ... روز به روز بر پیروان او افزوده می‌شد و قدرت آن‌ها فزونی می‌یافت. دسته‌ها و جماعت زیادی برای دیدن او گرد هم می‌آمدند تا به سخنان او گوش فرادهند. همه هندی‌ها نوشته‌های او را خواندند و با اندیشه‌های او آشنا شدند. رهبران بزرگ و مهم هندو سایر نقاط جان با او مذاکره می‌کردند و از برنامه‌های او می‌پرسیدند و به پیام‌های صلح و عشق او به دنیا گوش فرامی‌دادند.
S
عشق به حیوانات آلبرت حیوانات را دوست داشت و در جوانی هر ظلمی نسبت به هر کسی حتی به حیوانات برایش وحشتناک بود. روزی اسب بیمار و ضعیفی را دید که در طول خیابان، به‌زور می‌کشند. این منظره هفته‌ها در ذهن او باقی ماند. وقتی در رختخواب چشمانش را می‌بست، آن صحنه‌ی دردناک در ذهنش جان می‌گرفت. در سیاهی شب، اسب زبان بسته و مفلوک را می‌دید که به ضرب چوبدست، در طول خیابان به پیش رانده می‌شود. او نتوانست بفهمد که چرا پدرش، در دعاها و نیایش‌های خود، فقط برای مردم دعا می‌کند. از آن به بعد به رختخواب که رفت، خودش دعا و نیایش مختصری را به نیایش‌های پدرش افزود: «خدایا همه‌ی جانداران را بیامرز و آن‌ها را از تمام بدی‌ها حفظ فرما و بگذار تا در آرامش بخواب روند.»
S
خانم شوایتزر درحالی‌که کت زمستانی را روی دست داشت، داخل اتاق شد و گفت: «آلبرت نگاه کن، ببین برایت چه آورده‌ام! پدرت بار آخر که به بازار رفت، یک کت زمستانی جدید خرید و کت قدیمی‌اش را کوتاه‌تر کرده که، انداره‌ی توست. تقریباً هم نوست.» چهره‌ی آلبرت سرخ شد: «مادر امروز به آن نیاز ندارم، واقعاً هوا هم چندان سرد نیست.» مادرش گفت: «اما بچه خیلی سرد است!» در خانواده‌ی شوایتزر لباس نو رسم نبود و مادر از این‌که آلبرت از این پیشنهاد خوشحال نشد تعجب کرد. «مادر لطفاً مجبورم نکن آن‌را بپوشم، هیچ‌یک از بچه‌های روستا لباس زمستانی ندارند، من‌هم دلم نمی‌خواهد با آن‌ها فرقی داشته باشم.» آلبرت آن روز لباس زمستانی را نپوشید. وقتی مادرش صبح روز بعد او را دید که روانه‌ی مدرسه شده، متعجب و ناراحت بود. آلبرت لباس را نپوشیده بود و در عوض کفش‌های چوبی به پا کرده و کلاه روستایی پسرانه بر سر گذاشته بود
S
مادرش گفت: «آلبرت بیا! ظرف بزرگ سوپ برای توست. تو از همه بزرگ‌تری و همیشه بعد از مدرسه گرسنه‌ای.» آلبرت چیزی نگفت و به بشقاب سوپ که جلویش بود، نگاه می‌کرد. صدایی در گوش او می‌پیچید که البته سخنان مهرآمیز خانواده‌اش نبود بلکه صدای صاف و رسا و روشن دوستش جورج بود: «اگر من هم مثل تو، دو روز در هفته برای شام سوپ می‌خوردم، مثل تو نیرومند می‌شدم.» او همچنان به سوپ داخل بشقاب خیره نگاه می‌کرد. قاشقی از آن برداشت و به دهان برد و سعی کرد قورت بدهد. اما نتوانست، غذا از گلویش پایین نرفت. گفت: «من گرسنه نیستم.» مادرش گفت: «گرسنه نیستی؟ مریضی؟» «نه مادر، خوبم کاملاً خوبم فقط گرسنه نیستم، می‌توانم به اتاقم بروم؟
S
لینکلن همان‌طوری‌که اطراف شهر نئواورلئان پرسه می‌زد، به بازار برده‌فروشان رسید. زن جوانی را داشتند می‌فروختند. به گونه‌ای در او نگاه می‌کردند و حرف می‌زدند که گویی اسبی را خریداری می‌کنند. لینکلن جوان از آنچه می‌دید، رنج می‌برد. بعدها درباره‌ی صحنه‌هایی که دیده بود می‌گفت: «اگر روزی فرصتی بیابم و کاره‌ای شوم با این پدیده به سختی برخورد خواهم کرد و بساط بردگی را برخواهم انداخت.»
S
گرچه تام لینکلن بزرگ شده بود ولی نتوانست به مدرسه برود و تا هنگام ازدواج هم سواد نداشت. همسرش اما کمی درس خوانده بود و به او در حد خواندن و نوشتن نام خود چیزهایی آموخت. آنان در آلاچیق درب و داغانی که در مزرعه‌شان، نزدیک روستایی در ایالت کنتاکی داشتند، صاحب دو فرزند شدند. اولی دختری بود به‌نام سارا و دومی که در ۱۸۰۹ به‌دنیا آمد، پسری بود که اسمش را آبراهام گذاشتند.
S

حجم

۵۰۸٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۳۹ صفحه

حجم

۵۰۸٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۳۹ صفحه

قیمت:
۲۷,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد