بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب جنابِ خان | صفحه ۱۸ | طاقچه
تصویر جلد کتاب جنابِ خان

بریده‌هایی از کتاب جنابِ خان

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۳از ۵۵ رأی
۴٫۳
(۵۵)
بعضی‌ها به زندگیمان می‌آیند تا یادمان بیاورند کسانی را که واقعاً دوستمان دارند... بعضی‌ها باید بیایند با تمام رنج‌هایی که برایمان به همراه می‌آورند... باورکن بعضی‌ها باید بیایند تا چیزهایی را با خود ببرند... بعضی‌ها هستشان درد دارد و نیستشان خاطرات تلخ...اما بودنشان برای زمانی تنها برای زمانی لازم است! گاهی باید سرمان محکم بخورد به سنگی که بعضی‌ها سر راهمان قرار می‌دهند تا عقلمان سر جایش بیاید! گاهی باید شکست تا معنای شکستن را خوب فهمید... گاهی باید بدی دید تا بدی نکرد... گاهی باید بعضی‌ها بیایند تا قدردان بعضی دیگر شویم...
.
وقتی تمام دنیا سلاحشان را سمت تو گرفته‌اند، تو سلاحت را پایین بیاور... و تنها با لبخندی پاسخشان را بده ... بی گمان خندیدن دیوانه کننده ترین سلاح دنیاست!
.
رها کردم آن موقع که باید سفت می‌چسبیدم...
.
باورت بشود دنیا آنقدر الکی ست که تو حتی نمی‌توانی تصورش را بکنی! وقتی شروعش با یک سیب باشد!
.
وقتی از جناب خان پرسیدم از دیدن این شهر چه احساسی داری و او یک هیچ گنده تحویلم داد!...
:)
محکم باش... وقتی دیگران از خشم شنیدن عقاید مخالفشان سرخ می‌شوند تو آنقدر قوی باش که از ترس رسوا شدن همرنگ جماعت نشوی...
R.R
شاید من هم می‌توانستم مهربان باشم اگر این شهر زودتر به دنیا می‌رسید تا دغدغهٔ مادر به جای چه بخوریم و چه بپوشیم، به حق خوردن و به حق پوشیدن بود تا آنقدر نسبت به خوردن و پوشیدن حریص نمی‌شدیم تا می‌فهمیدیم چیزهای بسیار مهمتری از خوردن و پوشیدن وجود دارند...
R.R
اگر خدا می‌خواست کنار من بنشیند یک لباس آبی پر رنگ می‌پوشیدم و آن شال صورتی‌ام را که همه میگویند بهم می‌آید روی دوشم می‌انداختم... مهم نیست که آبی به صورتی بیاید یا نه! من میدانم که او چه قدر رنگ آبی را دوست دارد واو می‌داند که صورتی چه قدر به من می‌آید و برای من چه قدر مهم است که در این ملاقات از خودم راضی باشم، حتی با احساس پوشیدن یک شال صورتی!...
h.a
گاهی مهم نیست که آدم‌ها تو را نپذیرند... مهم نیست انگشت اشاره یشان مدام سمت تو دراز شود...
~sahar~
دنیا پر از آدم‌هایی ست که تو را تحقیر می‌کنند و تو به اندازهٔ بزرگی این تحقیرها تنهایی!
~sahar~
باورت نمی‌شود اما یک انسان می‌تواند دنیا را برای انسان دیگری جهنم کند!
~sahar~
خورشید زمستان را دیده‌ای؟ می‌سوزاند اما گرمت نمی‌کند! بودن بعضی آدم‌ها هم همینطور است...همینقدر سوزان، همینقدر پوچ، همینقدر سراب...!
~sahar~
شاید من هم می‌توانستم مهربان باشم اگر خانم جان هر روز جمعه در صف‌های طویل با دست‌های مشت کرده آن هم در دعاهایش مرگ دیگران را از خداوند نمی‌خواست...
a.m
گاهی آنقدر بغض دارم انگار که دریا را در گلویم ریخته باشند
saeedi
گذشت زمان همیشه انسانها را نشان نمی‌دهد، گاهی گذشت زمان انسان‌ها را عوض می‌کند، اصلاً گاهی خودمان آدمها را عوض می‌کنیم...
nu_amin_mi
گاهی تنهایی ارزشمندترین دارایی تو می‌شود...
nu_amin_mi
شاید من هم می‌توانستم مهربان باشم اگر این شهر زودتر به دنیا می‌رسید تا دغدغهٔ مادر به جای چه بخوریم و چه بپوشیم، به حق خوردن و به حق پوشیدن بود تا آنقدر نسبت به خوردن و پوشیدن حریص نمی‌شدیم تا می‌فهمیدیم چیزهای بسیار مهمتری از خوردن و پوشیدن وجود دارند...
nu_amin_mi
شاید من هم می‌توانستم مهربان باشم! اگر خان‌های این شهر آنقدر خان بودند که دغدغهٔ پدر به جای حساب پس اندازش، حساب کتاب بچه‌هایش با زندگی بود، این که به بچه‌هایش بفهماند یک آدم باید در زندگی با خودش چند چند باشد...
nu_amin_mi
شاید من هم می‌توانستم مهربان باشم اگر آقا جان هر شب با آن عینک گردش و ابروهای بالا آورده تفنگی به دست نمی‌گرفت و برای دیگران ندیده و نشناخته حکم نمی‌برید...
nu_amin_mi
شاید من هم می‌توانستم مهربان باشم اگر خان روستایمان نان و کره‌ای که به هزار زحمت آقاجان فراهم کرده بود از دهان ما نمی‌گرفت و سفره برای بچه‌های دهکده‌های آن ور تر پهن نمی‌کرد...
nu_amin_mi

حجم

۴۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۷۴ صفحه

حجم

۴۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۷۴ صفحه

قیمت:
رایگان