(او بسیار کمرو بود، و هنگامی که به خانهٔ ما میآمد، جلوی در میایستاد و داخل نمیشد. ما به او میگفتیم: «بیا تو فدریکو، بیا تو عزیزم» و او بیآن که حتّی یک سانتیمتر از جایش تکان بخورد میگفت: «نه! نه! من نمیتونم چون از خطر میترسم!». افکارِ او ما را از خنده رودهبر میکرد. «خطرِ» مورد نظرِ او یک پلهٔ کوچک درگاهی بود که در مدخلِ همهٔ خانههای روستایی دیده میشد.)
از خاطرات ماتیلده گارسیا، دختر عمهٔ فدریکو گارسیا لورکا
لورکا، ردّ مرگ را از این پلهٔ کوچک درگاهی تا پای آن درخت زیتون در خاک غرناطه (گرانادا) که گورِ دستهجمعی او و دیگر تیربارانشدگان بود، آکنده از نهیبی پیامبرانه و هراسی عاشقانه پی گرفت و شعرها، نمایشنامهها و نغمههای سازِ او، گواهِ این سفر شاعرانهاند.
ماراتن