بریده‌هایی از کتاب دوبیتی‌های باباطاهر

غریبی بس مرا دلگیر دارد فلک بر گردنم زنجیر دارد فلک از گردنم زنجیر بردار که غربت خاک دامنگیر دارد

زدست مو کشیدی باز دامان ز کردارت نبی یک جو پشیمان روم آخر بدامانی زنم دست که تا از وی رسد کارم بسامان

مرا نه سر نه سامان آفریدند پریشانم پریشان آفریدند پریشان خاطران رفتند در خاک مرا از خاک ایشان آفریدند

خوشا روزی که دیدار ته وینم گل و سنبل ز رخسار ته چینم بیا بنشین که تا وینم شو و روز جمالت ای نگار نازنینم

نمیدانم دلم دیوانهٔ کیست کجا آواره و در خانهٔ کیست نمیدونم دل سر گشتهٔ مو اسیر نرگس مستانهٔ کیست

شب تاریک و سنگستان و مو مست قدح از دست مو افتاد و نشکست نگهدارنده‌اش نیکو نگهداشت وگرنه صد قدح نفتاده بشکست

دلا اصلا نترسی از ره دور دلا اصلا نترسی از ته گور دلا اصلا نمیترسی که روزی شوی بنگاه مار و لانهٔ مور

از آن کنج لبت بوسی بموده بگو راه خدا دادم بدرویش

بود درد مو و درمانم از دوست بود وصل مو و هجرانم از دوست اگر قصابم از تن واکره پوست جدا هرگز نگردد جانم از دوست

بگردم آب دریاها سراسر بشویم هر دو دست بی نمک را

ببندم شال و میپوشم قدک را بنازم گردش چرخ و فلک را بگردم آب دریاها سراسر بشویم هر دو دست بی نمک را

بجان دلبرم کز هر دو عالم تمنای دگر جز دلبرم نیست

اگر شیری اگر میری اگر مور گذر باید کنی آخر لب گور دلا رحمی بجان خویشتن کن که مورانت نهند خوان و کنند سور

نمیدانم دلم دیوانهٔ کیست کجا آواره و در خانهٔ کیست نمیدونم دل سر گشتهٔ مو اسیر نرگس مستانهٔ کیست

اگر مستان هستیم از ته ایمان وگر بی پا و دستیم از ته ایمان اگر گبریم و ترسا ور مسلمان بهر ملت که هستیم از ته ایمان

خداوندا بفریاد دلم رس تو یار بیکسان مو مانده بیکس همه گویند طاهر کس نداره خدا یار مو چه حاجت کس

اگر زرین کلاهی عاقبت هیچ اگر خود پادشاهی عاقبت هیچ اگر ملک سلیمانت ببخشند در آخر خاک راهی عاقبت هیچ

بجان دلبرم کز هر دو عالم تمنای دگر جز دلبرم نیست

اگر یار مرا دیدی به خلوت بگو ای بی‌وفا ای بیمروت گریبانم ز دستت چاک چاکو نخواهم دوخت تا روز قیامت

مریزا بارک الله مرحبا غم