- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب ۱۹۸۴
- بریدهها
بریدههایی از کتاب ۱۹۸۴
۴٫۳
(۶۵)
نفرت او درست مثل بوی مشمئزکنندهی عطسهی اسب، امری عادی و طبیعی بود.
cuttlas
همانطور که شعار حزب میگفت: «کارگران و حیوانات آزادند.»
cuttlas
آزادی به این معنا است که بتوانیم آزادانه بگوییم دو بهاضافهی دو میشود چهار. اگر این اثبات شود بقیه اصول به دنبال آن میآیند.
osve
تا زمانی که آگاه نشوند هرگز قیام نمیکنند و تا زمانی که قیام نکنند آگاه نمیشوند
کاربر ۸۷۴۳۰۱۴
ه این نوع جرمها جرم فکری میگفتند. جرم فکری چیزی نبود که بتوان آن را برای همیشه مخفی نگه داشت. ممکن است برای مدتی یا حتی سالها آن را پنهان کنید اما دیر یا زود آنها شما را دستگیر میکنند.
همیشه در شب بود. دستگیریها بدون استثنا همیشه شبانه اتفاق میافتاد. مجرم احمق ناگهان از خواب میپرد، دستانی زمخت وکلفت شانهها را تکان میدهند، چراغها مستقیم در چشم، تابیده میشوند و چهرههای خشنی که اطراف تخت حلقه میزنند. در بسیاری از موارد هیچ رد و گزارشی از دستگیری وجود نداشت. مردم ناپدید میشدند، همیشه هم شبانه این اتفاق میافتاد. نام شما از لیستها حذف میشد. هر مدرکی که نشان میداد در گذشته شما کاری انجام دادهاید، پاک میشد. اینکه شما در زمانی وجود داشتید، انکار میشد و سپس فراموش
کاربر ۴۸۹۱۳۳۵
شورش مقدماتی و هر حرکتی که منجر به شورش شود، در حال حاضر ممکن نیست. از جانب کارگران تهدیدی وجود ندارد. اگر آنها را به حال خود بگذارند نسل به نسل و از قرنی تا قرن دیگر کار میکنند، بچهدار میشوند و میمیرند بدون آنکه در خود احساس طغیان کنند و یا حتی بدانند که جهان باید به شکل دیگری باشد. خطر زمانی شکل میگیرد که پیشرفت روشهای صنعتی آموزش هرچه بیشتر کارگران را ایجاب کند؛ ولی ازآنجاییکه رقابتهای اقتصادی و نظامی اهمیت خود را ازدستدادهاند، سطح سواد عمومی مردم در حال افت است. اینکه تودهها چه عقیدهای را قبول دارند یا ندارند تفاوتی نمیکند. میتوان به آنان آزادی فکر کردن داد زیرا آنها عقلی ندارند
کاربر ۱۱۲۵۱۷۴
وینستون دوباره گفت: «تنها به فکر خودت هستی و بعدازآن نسبت به آن شخص حس قبلی را نداری.»
«نه. دیگر آن حس را نداری.»
Melina
«نمیدانم. اهمیتی هم ندارد. بالاخره شما بهنحوی شکست میخورید. چیزی شما را شکست خواهد داد. زندگی شما را شکست میدهد.»
«وینستون ما زندگی را در تمام جنبههایش در اختیار میگیریم. تو در خیال خودت فکر میکنی که چه چیزی به نام ماهیت انسانی از دست عملکرد ما به ستوه میآید و علیه ما دست به مبارزه میزند؛ اما ماهیت انسانی را ما درست میکنیم. انسانها فوقالعاده انعطافپذیرند.
Melina
وینستون گفت: «ما انسانهایی مرده هستیم.»
جولیا هم پشت سر او تکرار کرد: «ما انسانهایی مرده هستیم.»
Melina
اما مردم در زیر آسمان و در همهجا مانند هم بودند. در تمام جهان صدها و هزاران میلیوننفر از وجود هم بیخبرند. با حصارهای دروغ و تنفر از هم جدا شدهاند و در این حالت دقیقاً شبیه هم بودند. مردمی که یاد نگرفته بودند فکر کنند در اعماق قلبها و بدنها و عضلاتشان قدرتی دارند که میتوانست دنیا را زیرورو کند.
Melina
وینستون در این فکر بود که آیا در گذشته رایج بود که در خنکای یک شب تابستانی مرد و زنی مانند آنها روی تخت در کنار هم بخوابند، در مورد چیزهایی که دوست دارند گپ بزنند و مجبور نباشند بلند شوند، راحت دراز بکشند و به صداهای بیرون گوش دهند.
Melina
عجیب بود که این ترس از پیش تعیینشده در ضمیر خودآگاه انسان پرسه میزد. او میدانست که مرگش حتمی است؛ درست مثل آمدن عدد صد بعد از نودونه. نمیشد از آن دوری کرد اما میشد آن را به تعویق انداخت. ولی در عوض انسان، هرازگاهی با عملی مشتاقانه و آگاهانه با دست خود این فاصله را کمتر میکند.
Melina
«من از پاکی متنفرم. از خوبی بدم میآید. دوست ندارم هیچکس در هیچجا پاک باشد. میخواهم همه تا مغز استخوان در فساد غوطهور شوند.»
«پس من به درد تو میخورم. من تا مغز استخوان در کثافتکاری غرقم.»
این گفتهی دختر چیزی بیشتر از آن بود که او میخواست بشنود. نهفقط علاقه و رابطهی عاطفی بین افراد، بلکه غریزهی حیوانی، آن قدرتی بود که میتوانست حزب را در هم خرد کند.
دیگر مشکلی بین آنها نبود. زمانی نگذشت که با یک خستگی مطبوع و در حالیکه زیر نور آفتاب گرمتر شده بودند نیمساعت خوابیدند.
وینستون زودتر بیدار شد. نشست و به صورت ککمکی دختر نگاه کرد؛ که دستش را زیر سر گذاشته و در خواب بود. بهجز دهانش زیبایی خاصی نداشت. اگر از نزدیک نگاه میکردی یکی دو خط دور چشمش بود.
Melina
«غیرممکن است که بتوانید تمدنی را بر مبنای وحشت و تنفر و زشتی پدیدآورید. چنین چیزی پایدار نخواهد ماند.»
«چرا نخواهد ماند؟»
«چنین چیزی نیروی حیات ندارد. متلاشی میشود. خودش خودش را نابود میکند.»
کاربر ۴۴۱۳۹۸۶
هزاران نکتهی جزئی بدردنخور را به یاد داشتند. دعوا با همکاران، جستجو برای تلمبهی کهنهی دوچرخه، حالت چهرهی خواهری که سالها پیش فوت کرده، گردوخاک در صبح یک روز طوفانی هفتادسال پیش، اما چیزی از حقایق بهدردبخور در ذهن آنها نمانده بود. مانندِ مورچههایی بودند که اشیاء کوچک را میبینند ولی چیزهای بزرگ را نمیبینند. وقتی حافظه ضعیف باشد و شواهد نوشتاری را تحریف کرده باشند، همه مجبور میشوند این ادعای حزب که شرایط زندگی افراد بعد از انقلاب بهتر شده را بپذیرند. چراکه از هیچ راهی نمیتوان درستی آن را بررسی کرد و مطمئناً بعدها هم این امکان به وجود نخواهد آمد.
کاربر 401
«آیا متوجه نمیشوی که هدف اصلی زبان نوین خلاصه کردن محدودهی افکار است؟ در نهایت ممکن است که بتوانیم جرمهای فکری را عملاً غیرممکن کنیم چون اصلاً کلمهای برای بیان جرمهای فکری وجود ندارد. هر مفهومی که نیاز باشد تنها با یک کلمه بیان میشود و معنای آن دقیقاً مشخصشده و همهی معانی ثانویهاش حذف میشوند و کمکم فراموش میشوند. درواقع در ویرایش یازدهم ما خیلی از این هدف دور نیستیم. البته این فرآیند بعد از مدتها که من و تو مردیم باز ادامه مییابد. هرسال کلمات کم و کمتر میشود و محدودهی آگاهی کوچکتر میشود.
کاربر 401
هیچوقت ترس را نشان نده! هرگز خشم را نشان نده! تنها یک حرکت اضافهی چشمها میتواند تو را نابود کند.
کاربر 401
او با خود اندیشید، گذشته فقط تغییر نکرده، بلکه درواقع نابود شده بود؛ زیرا که چطور میشود واضحترین حقایق را اثبات کرد وقتیکه هیچ سند و مدرکی بهغیراز اطلاعات حافظه خودت وجود ندارد؟
کاربر 401
وینستون خیلی متعجب بود که میتواند انسانهای مرده را خلق کند ولی انسانهای زنده را نه.
heydar
داستان از اواسط دهه شصت شروع شد. دوران پاکسازیهای گستردهای که در آن رهبران اصلی انقلاب یکبار برای همیشه از صفحه محو شدند. تا سال ۱۹۷۰ بهغیراز برادر بزرگ همه نابودشده و هیچکدام از آنها باقی نماندند.
کاربر ۴۱۶۲۷۵۲
حجم
۲۹۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۶۴ صفحه
حجم
۲۹۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۶۴ صفحه
قیمت:
۱۰,۰۰۰
تومان