بریدههایی از کتاب علی مَرد (سرگذشت پژوهشی سردار شهید چزابه)
۴٫۳
(۸)
تا مرا دید هایهای گریست. او را در آغوش کشیدم و گفتم: چرا گریه میکنی؟ کسی از بچهها شهید شده که باز تو ناراحتی؟
آرام در گوشم زمزمه کرد: محسن، فرمانده علیمردانی شهید شد.
ادریس
دو زانو روی زمین نشستم و به جای خالیاش نگاه کردم. جایی که لحظاتی پیش خسته و تشنه آنجا نشسته بود و به دوردستها خیره شده بود.
تا ساعتها بعد از شهادتش، پیامش را از پشت بیسیم مخابره میکردم تا خبر شهادتش خط را به هم نریزد و دشمن به خود جسارت حمله به خط را ندهد.
ادریس
ناگهان بغض ها ترکید.
برای یاران سفرکرده.
برای غریبی و مظلومیت فرمانده.
همه دلشان برای نگاههای مظلومانه و قامت مردانهی او تنگ شده بود. حال عجیبی داشتیم آن روز...
ادریس
زیرلب زمزمه کردم: خوش بهحالت فرمانده. مثل مولایت حسین (ع) تشنهلب شهید شدی.
خط که آرام شد و نیروهای جدید آمدند، وقتی خبر شهادتش در خط پخششد، تمام خط بههم ریخت.
همهی رزمندهها برای از دست دادن چنین مردی گریه میکردند.
او با شهادتش آرام گرفت تا چزابه هم آرام شود.
ادریس
نگاهی به چهرهاش کردم. دستی به صورتش کشیدم. گرهی کفن را محکم بستم و آرام در گوشش زمزمه کردم:
دیدار به قیامت فرمانده...
ادریس
دیدار به قیامت فرمانده...
ادریس
همانطور که به چهرهی بچهها نگاه میکرد تک تک آنها را در خواب نوازش کرد و بوسید.
بعد هم به من گفت: خانم، میدانم که دیگر بر نمیگردم. جان تو و جان بچهها. تو در زندگی مشترک با من غیر از سختی چیزی دستگیرت نشد. من را حلال کن.....
ادریس
در تنگهی چزابه بیش از ۴۰۰ رزمندهی دلاوراسلام شهید و مفقودالاثر شدند.
نبرد در چزابه از چند جهت سخت و طاقتفرسا بود:
- منطقهی چزابه بسیار صعبالعبور و تقریباً غیر قابل نفوذ بود.
- دشمن با تمام قوا و امکانات وارد عملیات چزابه شده بود.
- رساندن مهمات، دارو و مواد غذایی به سربازان اسلام بسیار دشوار بود.
- تپّههای رملی شرایط را برای جنگ بسیار سخت کرده بود.
- سرمای هوا و آبگیر بودن منطقه، شرایط حسّاسی را ایجاد کرده بود.
- گاهی دشمن آنقدر نزدیک میشد که تقریباً جنگ تن به تن رخ می داد.
ادریس
او با شهادتش آرام گرفت تا چزابه هم آرام شود.
a.b
معتقد بود منافقین و دشمنان نباید بفهمند سربازان خمینی زخمِ کاری برداشتهاند. اگر بفهمند، شادی میکنند.
ادریس
هرچه منتظر شدم برنگشت. دست بردم که لیوان چای را بردارم، با کمال تعجب دیدم لیوان پر از خون است. آنجا بود که فهمیدم دردِ گونهاش مانع از نوشیدن چای شده بود، نه داغی آن.
در دل فرماندهام را تحسین کردم.
همچنان منتظر آمدنش بودم. هنوز نیم ساعت از رفتنش نگذشته بود که شهید غلامرضایی وارد سنگر شد.
تا مرا دید هایهای گریست. او را در آغوش کشیدم و گفتم: چرا گریه میکنی؟ کسی از بچهها شهید شده که باز تو ناراحتی؟
آرام در گوشم زمزمه کرد: محسن، فرمانده علیمردانی شهید شد.
ادریس
خندید و گفت: چرا عقبنشینی؟ ما در نقطهی حساسی از تاریخ هستیم و چشم امید امام و سیمیلیون ایرانی به ما دوخته شده است. ما باید ایستادگی کنیم.
اماممان پیام داده که چزابه نباید سقوط کند و ما باید استقامت کنیم.
ادریس
شب قبل از رفتن به چزابه همهی فامیل را دور هم جمع کرد. برای همه از ایمان و تقوا گفت. به مردهای فامیل توصیه کرد که در جنگ اسلام و امام را تنها نگذارند. از همه حلالیت طلبید. با همهی بچهها عکس یادگاری گرفت.
بعد هم رو به بزرگان فامیل گفت: شاید سفر من برگشتی نداشته باشد.
ادریس
فامیل گفتند: شما که پاسدارید و خودروی سپاه هم در اختیار شماست، پیکر شهید را با همین ماشین بیاورید و برای آمبولانس هزینه نکنید.
خیلی عصبانی شد و گفت: خودروی سپاه را به من دادهاند که به دولت خدمت کنم نه خانوادهام.
بچّههای مردم در جنگ شهید شدند و پیکر آنها در سرما و گرما روی زمین افتاده، آنوقت من با ماشین سپاه، برادر شهیدم را بیاورم.
ادریس
دختر دومم زهرا ۴ ساله بود. خیلی اذیتم میکرد و دایم میگفت: میخواهم بروم حرم امام رضا (ع) دیدن بابا، پدرم آنجا منتظر من است.
هرچه میگفتم: مادرجان، پدرت به جبهه رفته و مشهد نیست، گوشش بدهکار نبود. چندروز همینطور بیقراری میکرد.
وقتی خبرشهادتش را آوردند و گفتند که جنازه چند روز در سردخانهی مشهد بوده، تازه فهمیدم که این بچه چرا اینقدر بیقراری میکرد.
mb
چزابه انسان را به یاد صحرای کربلا و جنگ امام حسین (ع) با سپاه عظیم دشمن می انداخت.
mb
بعد از احوالپرسی گفت: اینجا شرایط خیلی سخت است. شاید دیگر برنگردم. از تو میخواهم مراقب بچهها باشی. آنها را با تقوا بزرگکن. به دخترهایم نماز و حجاب را تاکیدکن و به پسرم شجاعت و مردانگی را درس بده. اگر شهیدشدم، دوست داشتی بچهها را به مادرم بسپار و ازدواج کن. تو جوانی و نباید به پای من بسوزی. این حق قانونی و شرعی توست.
ادریس
به خانوادههایی که کم درآمد و یا بی سرپرست بودند خیلی کمک میکرد. اگر در همسایگی ما و یا حتی در فامیل کسی مشکلی داشت به هر نحوی بود آن مشکل را حل میکرد.
در زندگی به حداقل امکانات بسنده میکرد و باقی توان مالی اش را برای کمک به فقرا میگذاشت.
ادریس
عصمت علیمردانی: خواهر
مادرم وقتی به دیدار خانوادهاش میرفت، معمولا ما را همراه خودش نمیبرد.
یکروز که به دیدار خانوادهاش رفته بود، من و برادرم منزل بودیم. فرد نیازمندی در خانهی ما را کوبید و طلب کمک کرد.
کلی به آن مرد بد و بیراه گفتم که خجالت بکش. برو کار کن و...
مرد نیازمند، با شرمندگی از خانهی ما دور شد. برادرم وقتی موضوع را فهمید، خیلی عصبانی شد و با لحن تهدیدآمیزی به من گفت: بارِ آخرت باشد با مردم اینطوری بدرفتاری میکنی.
اگر به کسی کمک نمیکنی، لااقل منّت هم نگذار. شاید خدا او را فرستاده تا اخلاق و صبر ما را امتحان کند.
ادریس
اینکه علیمردانیها رفتند تا امروز اسلام بماند. این یک شعار نیست. سادهترین و شیواترین جمله بندی دنیاست: جان سپردن برای عزّت و افتخار اسلام و وطن.....
mb
حجم
۱٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۴۳ صفحه
حجم
۱٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۴۳ صفحه
قیمت:
۹,۰۰۰
تومان