بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب علی مَرد (سرگذشت پژوهشی سردار شهید چزابه) | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب علی مَرد (سرگذشت پژوهشی سردار شهید چزابه)

بریده‌هایی از کتاب علی مَرد (سرگذشت پژوهشی سردار شهید چزابه)

نویسنده:ملیحه بذری
امتیاز:
۴.۳از ۸ رأی
۴٫۳
(۸)
وقتی برادرش شهید شد، دایم می‌گفت: این رسم برادری نبود. من از تو بزرگتر بودم. اما تو لایق‌تر. تو شهید شدی و من ماندم.
ادریس
از جبهه برگشته بود و برای دیدن ما به روستا آمد. ما خربزه‌ها را برداشت کرده بودیم و می‌خواستیم برای فروش بفرستیم. با دیدن این منظره عصبانی شد و فریاد کشید: وای برشما!!! خجالت نمی‌کشید. فردای قیامت جواب خدا را چه می‌دهید؟.!! سربازان اسلام برای شما در جبهه‌ها می‌جنگند و شما دنبال پول هستید.؟ مردم تمام دار و ندار خود را به جبهه می‌فرستند. یعنی شما از آن پیرزن هم کمترید که ۱۰ بسته کشمش برای رزمندگان به جبهه فرستاد؟ بعد خربزه‌ها را بار ماشین کرد و به جبهه فرستاد.
ادریس
در چزابه درحالی مردانه جنگید و تنگه را حفظ‌کرد که هرکس به چزابه اعزام می‌شد دو سه روز بیشتر دوام نمی‌آورد. یا شهید می‌شد. یا مجروح و یا به عقب برمی‌گشت.
a.b
وقتی کامیون آمد که شهدا را به عقب ببرد، تمام عصبانیتم را سر آن‌ها خالی کردم و فریاد زدم: اینها باید همه کفن بشن و کف کامیون با احترام جنازه‌ها را بخوابانید. شهدا را روی هم نریزید. آن‌ها را با دقت کنار هم بگذارید و به عقب منتقل کنید. یکی از برادران گفت: آقای‌دکتر اگر بخواهیم این‌کار را بکنیم باید ۱۰ تا ماشین بیاد. فریاد زدم: بیاد ۱۰۰ تا ۱۰۰۰ تا ماشین بیاد. هرچند تا ماشین که لازم هست تهیه کنید. این‌ها همه پدرومادر دارند. برای من‌وتو جنگیدند و خود را فدا کردند. خلاصه اجازه ندادم شهدا را آن‌طور ببرند.
a.b
دستم را آهسته فشرد و در حالی که بریده بریده حرف می‌زد گفت: رویم را با گونی بپوشان و مرا به عقب ببر. مبادا بچه‌ها مرا با این وضع ببینند یا بفهمند شهید شدم که روحیه‌شان را می‌بازند. صورتم را به سمت حرم امام حسین (ع) برگردان. رویش را به سمت حرم برگرداندم. زیرلب سه بار سلام داد و بی‌هوش شد. شایدم همان‌جا شهیدشد.
a.b
یک‌روز کفش‌هایش را درآورد. پاهایش پوسیده بود و از شدت درد و عفونت، تاول زده سیاه شده بود. اما خم به ابرو نمی‌آورد. با وجود ترکش‌های داخل بدنش، باز هم آرپی‌جی بر دوش می‌گرفت و روی خط راه می‌رفت. این رفتارها و استقامت و جنگاوری او باعث می‌شد که ما از خودمان خجالت بکشیم.
mb
وقتی رفت، از پشت سر، نگاهی به قامت مردانه‌اش انداختم و با خودم گفتم: حقا که فرماندست. خمپاره کنارش منفجر می‌شد اما انگار نه انگار اتفاقی افتاده است. چنان با اقتدار راه می‌رفت که حساب نداشت. درستش هم همین بود. اگر یک فرمانده، قرار باشد با هر انفجاری بترسد و روی زمین بخوابد که بچه‌ها ضعیف می‌شوند.
mb
روزهای‌آخر، صورتش پر از ترکش بود و وقتی می‌خندید درد می‌کشید. گونه‌اش هم ترکش خورده بود و نمی‌توانست چیزی بخورد.
mb
همه را جمع می‌کرد و بعد از کمی صحبت می‌گفت: هر موقع ناامید شدید ۱۱ تا قل هوا... و یک مرتبه آیه‌الکرسی بخوانید. خدا کمکتان می‌کند.
mb
بعد از عملیات در مسیر برگشت، به همان میدان مین رسیدیم. عده‌ای از بچه‌ها گفتند: چرا ایستادیم و از میدان رد نمی‌شویم. به آن‌ها گفتم: این میدان مین، قرار بود فقط دیشب عمل نکند و با عده ای از دوستان مشغول پاکسازی میدان‌مین شدیم. تعداد خیلی زیادی از مین ها را خنثی کردیم تا توانستیم از آن مسیر عبور کنیم.
mb
قرار دادن اصل تضّاد در زندگی بشر، برگرفته از همین قانون اختیار است. یعنی قدرت انتخاب بین خوبی و بدی، زشتی و زیبایی، علم و ثروت و... از آنجا که انسان زیبا آفریده شد، در میان خوبی‌ها و زشتی‌ها، سرشت پاک او به سمت زیبایی گرایش می‌یابد و خواستار به دست آوردن خوبی است. ایثار و ازخود گذشتن، یکی از آن خوبی‌هایی است که هر انسانی در طول زندگی خود، بارها آن را تجربه کرده است. ایثار برای همسر و فرزند، دوستان، خانواده و...
mb
هرروز غمگین و غمگین‌تر می‌شد. دلتنگی بی‌تابش کرده بود. دلش برای خدا تنگ شده بود. برای روز اول خلقت. مدّت‌ها بود که او را از یاد برده بود. روزی که از آسمان به زمین آمد، خداوند دو بال بزرگ به او هدیه کرد و در گوشش عاشقانه گفت: تو هم فرشته باش، اما یک فرشته‌ی زمینی. به تو دو بال می‌دهم تا هرگاه خواستی پرواز کنی و به دیدارم بیایی. حالا انسان هرچه نگاه می کرد بال‌هایش را نمی دید. آن‌ها را گم کرده بود. شاید هم جا گذاشته بود. آرزوی پرواز دوباره به سوی خدا، حسرت دیرینه‌اش شده بود. قفس دنیا، هر روز برایش تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شد. پرواز می‌کرد، اما بال نداشت. نزدیک ابرها، پشت خانه‌ی خدا می‌رسید، اما رمقی برایش نمی‌ماند و دوباره به زمین سقوط می کرد. یادش آمد که پدرش به بهای چیدن سیبی، از بهشت رانده شد و این‌بار او با از دست دادن بال‌هایش، خطای پدر را تکرار کرده بود. باید کاری می‌کرد تا راهش را به بهشت باز کند
mb
آقای نظرنژاد برایمان تعریف می‌کرد: با بچه‌هایی که از دُب حردان آمده بودند در مقّر خراسان کنار حوضی نشسته بودیم. حشمتی در حالی که دست جوانی را گرفته بود به سمت ما آمد و گفت: این جوان نباید به مرخصی برود. پرسیدم: مگر خطایی کرده؟ گفت: باروت فشنگ‌ها را خالی کرده است. علیمردانی جلو آمد. دستش را روی شانه‌ی پسر جوان کشید و گفت: این جوان کارهای‌خوبی هم انجام داده است. دیشب که ارتش بلدوزر آورده بود تا صبح خاکریز زده و کار کرده است. اسمش هم محمد باقر قالیباف است. بعد هم به بابارستمی گفت: اجازه بدهید این جوان به مرخصی برود.
زمانی

حجم

۱٫۷ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۴۳ صفحه

حجم

۱٫۷ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۴۳ صفحه

قیمت:
۹,۰۰۰
تومان
صفحه قبل۱
۲
صفحه بعد