حالا دیگر میتوانستم بدون ترس از حملهٔ هواپیماها و بمباران چشمهایم را ببندم و بخوابم.
|قافیه باران|
خیلی دلم میخواست به هتل سانجو میرفتم و آقای ماتسومورا را میدیدم. اما در سنت و فرهنگ ما ژاپنیها حرف زدن دختری با مرد غریبه کار بسیار زشتی تلقی میشود
|قافیه باران|
وقتی پدر برگردد، وضع زندگی ما خیلی بهتر خواهد شد. فعلاً باید این وضعیت را تحمل کنیم.
|قافیه باران|
از من خواست که آب گرم را هدر ندهم و با همان آبی که برنج را شسته بودم، ماهی را بشویم و تمیز کنم. کُو ترکهٔ بلندی پیدا کرد و آن را تراشید و صاف کرد تا ماهی را به سیخ بکشیم و روی آتش کباب کنیم.
غذایی که در شب سال نو خوردیم، بسیار خوشمزه و به یاد ماندنی بود. اما در حین خوردن، یاد پدر و هایدیو افتادیم.
|قافیه باران|
وقتی کُو برگشت، آب کتری غل غل میکرد و میجوشید. سر تا پای کُو از برفی که بر سر و رویش باریده بود، سفید پوش شده بود. او گفت: «هوا خیلی سرد است و سوز دارد.»
|قافیه باران|
دخترهایی را دیدم که لباسهای شیک و تازه تنشان بود. زمانی که به لباسهای کهنه و کفشهای پارهام نگاه کردم و به رشته طنابی که لنگهٔ چپ کفشم را با آن بسته بودم تا پاشنهاش جدا نشود، همان طنابی که هنگام ترک خانه در نانام مادر به مچ دستم بسته بود، خجالت میکشیدم.
F. R
با خوشحالی به شیشهٔ شیر که مانند یک گنج برایم با ارزش بود، خیره شدم.
F. R
لنگهٔ چپ کفش من چنان شکافته بود که مانند دهان باز یک درندهٔ گرسنه میماند.
|قافیه باران|
فردا یکشنبه بود. با خودم گفتم: «فردا تعطیل است و تا هر وقت دلم بخواهد، میتوانم بخوابم.»
|قافیه باران|
خب دخترم، در این دنیا آدمهای جوراجور فراوان هستند. عاقبت یاد میگیری با آنها مدارا کنی. فقط سعی کن انسانیت و ارزشهای اخلاقی را زیر پا نگذاری و فراموش نکنی.
Mahdi Hoseinirad