در برابر نگاه خیرهاش احساس ناامنی میکنم.
n re
چیزی که بیش از همه توجهام را جلب میکند، چهرۀ افرادی است که در طول دههها تغییر میکند و هیچکدامشان احتمالاً نمیدانند که من امروز دارم به صورتشان نگاه میکنم! زنهای جوانی را میبینم که خندان سرشان را از پنجرۀ خانه بیرون آوردهاند، مردانی که در خیابان گرم صحبت هستند و خبر ندارد یک نفر دارد از آنها عکس میگیرد.
n re
میدانم. این جنگ لعنتی خیلیها را از ما گرفته.
n re
همۀ غم دنیا در چهرۀ کسانی که باقی مانده بودند، ولی همراهانشان دیگر جایی در این دنیا نداشتند خلاصه میشد.
n re
نبش قبر گذشته و برقرار کردن پیوند با آن هیچوقت کار راحتی نبوده.»
n re
پنج ساعت مسیر، سیصد دقیقۀ پایانناپذیری است که میتوانم خوب فکر کنم
n re
یادت باشد که من و پدرت همیشه اینجا هستیم و حواسمان به تو هست.
n re
ترجیح میدهم در خانۀ پدر و مادرم بخوابم. بخش بزرگی از زندگیام در اتاقی است که در آن بودم.
n re
میتوانم سر کار به مشتریها لبخند بزنم؛ حتی به مشتریهایی که سفارشهای عجیبوغریب دارند، مثل ساندویچ مرغ بدون مرغ و سس مایونز!
n re
اصلاً آیا نارضایتی همیشگی از شرایط موجود، بیماری جدید قرن ما نشده است؟
n re