بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب خاطرات کمی محرمانه | صفحه ۲ | طاقچه
کتاب خاطرات کمی محرمانه اثر شیدا اکبریان

بریده‌هایی از کتاب خاطرات کمی محرمانه

انتشارات:سلما 131
دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۸ رأی
۵٫۰
(۸)
بعده ها فهمیدم آینده ی کاری بسته به عناصری است که خیلی فرقی نمیکند رشته ات فلسفه باشد یا جغرافیا فقط باید برخی از ویتامین ها را داشته باشی که من نه تنها نداشتم بلکه در این مورد دچار سو تغذیه هم بودم
ツAlirezaツ
فلسفه را واقعا دوست داشتم و با روحیه ی کنجکاو و پرس و جو گر من جور در می آمد اما از همان اول آنقدر از این طرف و آن طرف شنیدم که برای فلسفه کار نیست شغل نیست که داشتم نا امید میشدم و این نا امیدی وقتی بیشتر میشد که بعضی از استادهایم جوری رفتار میکردند که انگار دل خوشی از رشته شان ندارند!!! من هم تصمیم گرفتم علاقه ام به فلسفه را به خواندن رمان های فلسفی محدود کنم و رشته ام را عوض کنم، شروع کردم به انجام کارهایم برای تغییر رشته
ツAlirezaツ
من برای این که دو سه بار تاکسی عوض نکنم کل آن سال را با اتوبوس به مدرسه میرفتم و بر میگشتم و سخت ترین قسمتش جایی بود که اتوبوس شلوغ میشدو من باید بلند میشدم تا یک خانم سن بالاتر بنشیند و اگر این کار را نمیکردم تمام مسافران جوری نگاهم میکردند که انگار هیچ بویی از انسانیت نبردم و خبر نداشتند وقتی بیشتر از پنج دقیقه روی پاهایم می ایستادم چه دردی در تمام استخون های پا و کمرم میپیچید فقط چون جوان تر بودم توقع داشتند بلند شوم من هم بلند میشدم و هر از گاهی که نگاهم به جایگزینم روی صندلی می افتاد لبخندی به رویش میزدم که خدایی نکرده یک وقت فکر نکند ناراضی ام و در دل فقط دعا میکردم زودتر به مقصد برسم.
ツAlirezaツ
بعد از بستری شدنم فورا آزمایشاتشان را شروع کردند و بعد از چند روز لطف کردند و تشخیص دادند که بنده سرطان خون دارم. کسی به من چیزی نگفت و من هم آنقدر بخاطر مصرف داروهای مختلف در بیمارستان گیج و منگ شده بودم که اصلا از کسی نمیپرسیدم بیماری ام چیست؟! و فکر میکردم حالا که من و عمه ام همزمان بیمار شده ایم گریه های بقیه طبیعی است، یادم می آید شب نیمه شعبان بود که عمه وسطی ام پیشم مانده بود آن شب آنقدر گریه کرد خدا و امام زمان را صدا زد که کل هم اتاقی ها ی من و همراهانشان دلداری اش میدادند و من تا دهنم را باز میکردم که عمه ام را آرام کنم به من نگاه میکرد و صدای گریه اش شدیدتر میشد و من ترجیح میدادم برای آرام شدنش دهنم را ببندم!
ツAlirezaツ
پدر بزرگم در طی آن دوران خیلی ها را شناخت همان ها که مانند قحطی زده ها سر سفره اش مینشستند ودل از عزا در می آوردند و هرچه را که در عمرشان ندیده بودند تجربه کردند و موقع نیاز چنان عین کبک سر به زیر برف بردند که به گمانم هنوز سرشان سرد است!
ツAlirezaツ

حجم

۲۷٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۶۱ صفحه

حجم

۲۷٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۶۱ صفحه

قیمت:
۱,۵۰۰
تومان
صفحه قبل۱
۲
صفحه بعد