بریدههایی از کتاب خاطرات کمی محرمانه
۵٫۰
(۷)
شش سالم شد که یکی از دو عمه ی مجردم ازدواج کرد و دوران نامزدی سه نفره مان تمام شد. سه نفره از آن نظر که مادربزرگم مرا مامور کرده بود هرجا عمه ام و نامزدش میروند من هم بروم من که خوشحال بودم از این موضوع اما تقریبا مشخص بود که آن دو خیلی راضی نبودند واین عدم رضایت نه برای من مهم بود نه مادربزرگم!
ژان لاو ژان
مادربزرگم خیلی ناگهانی و غیر منتظره از دنیا رفت، سخت بودن این اتفاق را چگونه بیان کنم نمیدانم! من بیشتر از هر بچه ی معمولی که به مادرش وابسته است به او وابسته بودم آنقدر از نبودنش ترس داشتم که تا ۱۵ سالگی شب ها دستانش را میگرفتم و میخوابیدم.
ツAlirezaツ
زندگی را نه باید آنقدر جدی گرفت و دودستی چسبید که بخاطر حفظ داشته های موقت دل کسی را بشکنیم نه باید آنقدر به شوخی گرفت که برای فردای بهتر هیچ تلاشی نکنیم و چه خوب است همه جا میانه روی
ツAlirezaツ
پدربزرگم اصولا هر کسی به دلش نمی نشست بعد از مدتی کلا قطع رابطه کردیم و دیدارمان موکول شد به وفات اقوام مشترک!
ツAlirezaツ
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است که نخواهد آمد
تو نه در دیروزیی و نه در فردایی
ظرف امروز پر از بودن توست
"سهراب سپهری"
ツAlirezaツ
به پایان آمد این دفتر
حکایت همچنان باقی
"سعدی"
Z.M
نخورد. نبودن بعضی ها را فقط خودشان میتوانند پر کنند، دوستت که برود دوستی دیگر جایش را میگیرد همسرت را از دست بدهی امکان پر شدن جایش در ازدواج بعدی هست اما مادر که بمیرد زمین و زمان هم جای خالی اش را پر نمیکند و تو میمانی و یک دنیا بی مادری...
ツAlirezaツ
به محض تمام شدن درسم به دنبال کار گشتم هر چه بیشتر میگشتم سطح توقعم پایین تر می آمد چون اوضاع کاری اصلا چیزی نبود که من فکرش را میکردم. شغل در رشته ای که خوانده بودم سرابی بود که می دویدم و به آن نمیرسیدم پس به شغل های دیگر رو آوردم و فقط برایم مهم بود که بیکار نباشم. کارهای مختلفی را امتحان کردم، سخت بود تا بتوانم خودم را با کاری که هیچوقت نه آرزویش را داشتم نه رویای کودکی ام بود وفق دهم، بالاخره بعد از چندتا شغل مختلف در یک شغلی که تقریبا با روحیه ام هماهنگ بود ماندگار شدم. انگارمد شده در بچگی یک شغلی رادوست داشته باشی دردانشگاه به اجبار رشته ی دیگری بخوانی و درآینده به کاری مشغول شوی که نه در بچگی دوست داشتی نه در دانشگاه درسش را خواندی!
ツAlirezaツ
تشخیص دکتر لوپوس بود، این اسم را هیچوقت قبل از آن نشنیده بودم و اصلا چیزی راجع به این بیماری نمیدانستم، دکتر که فهمید متوجه مشکلم نشده ام برایم کامل توضیح داد، گفت که لوپوس یا گرگ یک بیماری خودایمنی است که سیستم ایمنی بدن را ضعیف میکند و گلبول های سفید بجای محافظت از بدن خود به بافت های بدن حمله میکنند و ممکن است بافت های مختلفی را درگیر کند و در کل یک بیماری هزار چهره است که گاهی چون آتشفشان فعال میشود و سعی در تخریب یکی از نقاط بدن میکند، گفت که درمانی ندارد اما میتوان آن را کنترل کرد،
ツAlirezaツ
و کلام آخر این که زندگی را نه باید آنقدر جدی گرفت و دودستی چسبید که بخاطر حفظ داشته های موقت دل کسی را بشکنیم نه باید آنقدر به شوخی گرفت که برای فردای بهتر هیچ تلاشی نکنیم و چه خوب است همه جا میانه روی و لازم به ذکر است که گفتن این حرف دلیل بر رعایت کردنش توسط گوینده نیست
ali.az72
بعده ها فهمیدم آینده ی کاری بسته به عناصری است که خیلی فرقی نمیکند رشته ات فلسفه باشد یا جغرافیا فقط باید برخی از ویتامین ها را داشته باشی که من نه تنها نداشتم بلکه در این مورد دچار سو تغذیه هم بودم
ツAlirezaツ
فلسفه را واقعا دوست داشتم و با روحیه ی کنجکاو و پرس و جو گر من جور در می آمد اما از همان اول آنقدر از این طرف و آن طرف شنیدم که برای فلسفه کار نیست شغل نیست که داشتم نا امید میشدم و این نا امیدی وقتی بیشتر میشد که بعضی از استادهایم جوری رفتار میکردند که انگار دل خوشی از رشته شان ندارند!!! من هم تصمیم گرفتم علاقه ام به فلسفه را به خواندن رمان های فلسفی محدود کنم و رشته ام را عوض کنم، شروع کردم به انجام کارهایم برای تغییر رشته
ツAlirezaツ
من برای این که دو سه بار تاکسی عوض نکنم کل آن سال را با اتوبوس به مدرسه میرفتم و بر میگشتم و سخت ترین قسمتش جایی بود که اتوبوس شلوغ میشدو من باید بلند میشدم تا یک خانم سن بالاتر بنشیند و اگر این کار را نمیکردم تمام مسافران جوری نگاهم میکردند که انگار هیچ بویی از انسانیت نبردم و خبر نداشتند وقتی بیشتر از پنج دقیقه روی پاهایم می ایستادم چه دردی در تمام استخون های پا و کمرم میپیچید فقط چون جوان تر بودم توقع داشتند بلند شوم من هم بلند میشدم و هر از گاهی که نگاهم به جایگزینم روی صندلی می افتاد لبخندی به رویش میزدم که خدایی نکرده یک وقت فکر نکند ناراضی ام و در دل فقط دعا میکردم زودتر به مقصد برسم.
ツAlirezaツ
بعد از بستری شدنم فورا آزمایشاتشان را شروع کردند و بعد از چند روز لطف کردند و تشخیص دادند که بنده سرطان خون دارم. کسی به من چیزی نگفت و من هم آنقدر بخاطر مصرف داروهای مختلف در بیمارستان گیج و منگ شده بودم که اصلا از کسی نمیپرسیدم بیماری ام چیست؟! و فکر میکردم حالا که من و عمه ام همزمان بیمار شده ایم گریه های بقیه طبیعی است، یادم می آید شب نیمه شعبان بود که عمه وسطی ام پیشم مانده بود آن شب آنقدر گریه کرد خدا و امام زمان را صدا زد که کل هم اتاقی ها ی من و همراهانشان دلداری اش میدادند و من تا دهنم را باز میکردم که عمه ام را آرام کنم به من نگاه میکرد و صدای گریه اش شدیدتر میشد و من ترجیح میدادم برای آرام شدنش دهنم را ببندم!
ツAlirezaツ
پدر بزرگم در طی آن دوران خیلی ها را شناخت همان ها که مانند قحطی زده ها سر سفره اش مینشستند ودل از عزا در می آوردند و هرچه را که در عمرشان ندیده بودند تجربه کردند و موقع نیاز چنان عین کبک سر به زیر برف بردند که به گمانم هنوز سرشان سرد است!
ツAlirezaツ
حجم
۲۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۶۱ صفحه
حجم
۲۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۶۱ صفحه
قیمت:
۱,۵۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد