نگاه کن چگونه پیلان و شیران میگریزند. آنچه در دست دارید شمشیر است، نه چوبک چوگان. در دست بگیرید و در این آخرین جنگ بجنگید
farzane
انسان را چه به سودای آسمان؟
Mithrandir
خواجه گریسته و گفته همهی عمر کوشیدم در تاریخ نامم به بزرگی برود، اما پریزاد راست گفت خواجه همیشه خواجه است. حالا که اسمم به بزرگی نیست، بگذار به نفرین باشد. دلخوش باشم بعد از مرگم مردمان از من حتا شده به نفرین یاد میکنند.
farzane
سمیرامیس دید ایزد چنگزن از بالای کوه پایین میآید و چه با شکوه مینوازد. آنطرفتر، انسانی، مردی دید که نشسته و نی میزند. سمیرا خواست فریاد بزند «های مرد! ایزد چنگزن به زمین میآید! روی خاک بیفت.»
اما مرد مینواخت. سایهی بلند خداوند چنگزن همهی دشت را میپوشاند و نزدیک میشد. نبرد چنگ و نی بود، یکی میزد و یکی مینواخت.
تارهای چنگ در دستهای ایزد آتش گرفت. نیِ مرد هم سوخت. سمتِ هم حمله کردند. از دور نبردشان را میدید، میشنید. میچرخیدند. ضربه میزدند.
farzane
«در میدان جنگ از روبهرو میجنگی، اینجا پسِ هر دیوارش دشمنی در کمین است.»
R.R
«من پرسشهای تو را پاسخ دادم و تو نه. در سرزمین ما مَثلی است که میگویند پرسش بیپاسخ را با خون میشویند.»
R.R
افسانه نگو مادر، افسانهگویی یهودی شبی در بیخوابی به من افسانهای گفت از دو برادر در نخستین روزهای آفرینش که برهم رشک بردند. به چه چیزِ هم نمیدانم. یا نه، میدانم که بین دو برادر چه چیزها برای حسد هست. برادری دیگری را کشت و نمیدانست با جنازه چه کند. جنازه روی خاک مانده بود. کلاغی از آسمان آمد و با چنگالش زمین را کند. برادر زنده هم زمین را کند. جنازه را به زمین داد. زمین از آن جسد بیابان شد. زمینْ برادر زنده را نفرین کرد و از آن به بعد هر جا که او پا گذاشت، بیابان شد. خشکسالی شد.
R.R
«نگاه کن چگونه پیلان و شیران میگریزند. آنچه در دست دارید شمشیر است، نه چوبک چوگان. در دست بگیرید و در این آخرین جنگ بجنگید.»
سرباز گفت «زبان شما را که نمیفهمند.»
سمیرا گفت «آری، زباننفهماند.»
R.R