تقدیم به تمام غولهایی که هستند،
اما کسی آنها را نمیبیند.
سپیده
عزیز میگوید: «انگار تمام زنهای دنیا رختچرکهایشان را آوردهاند و در دل من میشویند.»
سپیده
از مدرسه که برمیگشتم، تا عزیز در را باز کند، به ماهیها زل میزدم و توی دلم با آنها حرف میزدم.» دوغدو روی پولکهای آهنی ماهیها دست میکشد و فکر میکند شاید پدر هم سالها پیش یک بار آنها را همینطور نوازش کرده باشد.
سپیده
مادر دلش میخواست برای دوستانش نفری یک بستهی بزرگ زعفران، سوغاتی ببرد. میگفت: «بوی ایران را میدهد.» دوغدو عاشق پسته بود. توی جیبهایش را پُر از پسته میکرد و میخواند:
«میرم مدرسه، میرم مدرسه
جیبام پُر از فندوق و پسته»
سپیده
پدر همیشه دوست داشت روی بشقابِ برنجش زعفرانی باشد. میگفت اینجوری خوشگلتر میشود. هر دفعه با برنجهای زعفرانی یک شکل جدید توی بشقابش درست میکرد.
سپیده
پدربزرگ اما با آن شاپوی قهوهای قدیمی و دوبندهای که دوغدو را یاد شکم گندهی پدر میانداخت، درست شبیه توریستهای ژاپنی شده بود که دوربینبهدست در همهجای فرانسه دیده میشوند و از همهچیز عکس میگیرند.
سپیده
اما حالا، با آن کتودامن عنابیِ سوغاتیِ چند سال پیشِ پدر و کیفدستی کِرِم و کفش پاشنهبلند انتخاب مادر، درست شبیه پیرزنهای فرانسوی شده بود که عصر یکشنبه با دوستانش در یکی از کافههای شانزهلیزه قرار دارد.
سپیده
عزیز هیچچیزش شبیه مسافرها نبود، آن هم مسافری که برای اولینبار میخواهد به فرانسه برود. پدربزرگ اصرار نمیکرد، شاید حتی لباسهایش را هم عوض نمیکرد. همان پیراهن گُلدار را میپوشید که پدر همیشه میگفت بوی باغچههای بهار را میدهد.
سپیده