«این روزا خیلی بیخیال شدیا.»
لبخند زد. «بیخیال؟ اینطوری میگن؟ نه...» نیشخندی زد، لبخندی طولانی و آرام که روی صورتش پخش شد. «فقط یاد گرفتم بهخاطر چیزایی که نمیتونم تغییرش بدم ناراحت نباشم.»
Emma
با ناراحتی گفت: «فکر کنم دلم میخواست که اون به من افتخار کنه. خیلی سخته که تو چشمای اونایی که دوستشون داری ببینی که همهٔ کارات اشتباهه.»
Emma
«پدرومادرها بهندرت خودشان را بهجای فرزندانشان میگذارند. بله و اگر این کار را انجام بدهند، میفهمند که چرا اغلب فرزندان دستورات آنها را کاملاً نادیده میگیرند. لزوماً این کار نافرمانی محسوب نمیشود، فقط این دستورات با نوع تناوبی منطق آنها همخوانی ندارد.»
Emma
اسقف اعظم باید دست راست ملکه را ببوسد. بعد از آن دوک ادینبرگ باید پلههای تخت پادشاهی را بالا رود و تاجش را درآورد و در برابر علیاحضرت زانو بزند و دستانش را در دستان ملکه قرار دهد و کلمات بیعت را ادا کند. باید بگوید:
من، فیلیپ دوک ادینبرگ
برای بهآبوآتشزدن جانم با شما همبیعت میشوم.
همینطور برای پرستش و
ایمان راستینی که به شما دارم
تا در مقابل همهٔ مردم، زندگی کنم و بمیرم
پس خداوندا! مرا یاری ده.
و هنگامیکه بلند میشود باید تاج را روی سر علیاحضرت بگذارد و گونهٔ چپش را ببوسد.
هدهدسبا