تو جای دوری نیستی اینجایی، درست تو قلب من.
باران
قهرمانی که به جنگ پلیدی نرفته بود چیزی از پلیدیها با خود آورده بود.
باران
گفته بودی: «من سردمه.»
و لیلا خورشیدی زیبا برایت کشیده بود.
باران
دنیای عجیبی است؛ عجیبتر از دنیا، باران است.
باران زنی است به نام شیرین، که گاه دلش میگیرد و گریه میکند.
باران
افسرنگهبان دیگر نخواست بپرسد که پس بهخاطر چه چیزی شبها به آن پنجره زل میزند، حتی به حرف مرد که میگفت: «سونیا یعنی شاپرک،» گوش نداد. فقط دستور داد ولاش کنند. ترجیح داد روزهای غمگین خود را بهیاد بیاورد، روزهایی که از صبح تا غروب در خیابانهای بیپایان به راه میافتاد و در جستوجوی کسی که نبود گشت میزد.
キラキラ
قهرمانی که به جنگ پلیدی نرفته بود چیزی از پلیدیها با خود آورده بود. چهرهاش کثیف و سیاه بود، مثل پرندهای که از بارانهای نفت بگذرد.
キラキラ