توی سردخانه. دنبال آشنا نمیگشتم، همهشان یک جوری آشنا بودند. قیافههاشان جوری بود که انگار سالها است میشناسمشان.
عصر، شوهرم تماس گرفت که «دخترعمویت برنگشته خونه. تو آنجاها خبری ازش نداری؟ گفتهند فرستادهنش سردخونه.» تمام جنازهها را یکییکی بیرون کشیدم؛ این دفعه فقط به دنبال قیافهی پری. پیدایش که کردم، ماندم. چهطور ندیده بودمش؟
چندتا جنازهی دیگر کشیدم بیرون. همهشان شکل پری شده بودند.
Ms_jervis
سوسنگرد رفتیم توی یک خانه که هیچ کس توش نبود. داخل که رفتیم، دیدم صدای گریهی نوزاد میآید. طفلک توی یکی از اتاقها توی گهوارهاش دست و پا میزد و گریه میکرد. همه جا را گشتم. هیچ کس توی خانه نبود. عراقیها که حمله کرده بودند، همه در رفته بودند. نمیدانم چهطور بچه جا مانده بود.
گرسنه بود؛ خیلی. سیرش کردم، جایش را تمیز کردم. بعد همه جا را گشتم، بلکه شناسنامهای، چیزی پیدا کنم و بفهمیم بچه کی هست. اما کمدها قفل بود. جاهای دیگر هم چیزی نبود.
خیلی کم میشود گریهی نظامیها را دید. اما آن روز سه نفری که با من بودند، هیچ کدام نمیتوانستند جلو خودشان را بگیرند. یکی مرتب با خودش حرف میزد و اشکش بند نمیآمد.
Ms_jervis