دکتر دولیتل گفت: «خُب، هر طبیب ماهری میداند که گاهی اوقات عقل سلیم بهترین داروست.»
مهدیه
«خیلی کارها هستند که بشر قادر به انجامدادن آنها نیست. مثلاً انسان نمیتواند پرواز کند. نمیتواند مدتی طولانی زیر آب بماند. نمیتواند مثل گاری یا قطار سریع حرکت کند. با این حال، بشر گمان میکند که از همهٔ موجودات بهتر است. چرا؟»
محمدرضا
دکتر، صاحب تعداد زیادی حیوان خانگی بود. او علاقهٔ زیادی به حیوانها داشت.
محمدرضا
بچهها دنبال او میدویدند و با خنده و شادی از وی سؤال میپرسیدند. دکتر هم همیشه به سؤالات آنان پاسخ میداد و هیچ پرسشی را احمقانه نمیپنداشت.
محمدرضا
شاهزاده با حسرت گفت: «ای کاش میتوانستم در این قصهها زندگی کنم. من یک شاهزادهام که در قصر سکونت دارد، اما این اصلاً شبیه قصهٔ پریان نیست. کاخ ما آنقدرها هم باشکوه نیست. من از خیلی چیزهای زیبایی که در داستانها آمده، محرومم. ای کاش مثل قهرمانهای این قصهها بودم. ای کاش زندگی من هم مثل زندگی آنان بود.»
محمدرضا
دکتر گفت: «اما من حیوانهایم را بیش از بیمارانم دوست دارم.»
محمدرضا
اما حیوانات برگزیده و عزیزدردانهٔ دکتر عبارت بودند از: اردکی به نام ''داب ـ داب''، سگی به نام ''جیپ''، گرازی به نام "گاب ـ گاب"، یک طوطی به اسم ''پلینزیا'' و جغدی به نام ''تو ـ تو''.
خواهر دکتر ـ سارا ـ بیشتر اوقات از حضور حیوانها در خانه گلهمند بود.
محمدرضا
در حیاط منزل تعدادی مرغ و کبوتر، دو بره، یک بز و بسیاری از حیوانات دیر نیز زندگی میکردند.
محمدرضا
گاو خانگی و گوسالهاش با یک اسب در طویلهای مشترک زندگی میکردند. آن اسب بیستوپنج سال نزد دکتر دولیتل زندگی کرده بود و لذا با دکتر حسابی دوست بود.
محمدرضا
داخل کابینت مخصوص دستمالسفرهها، یک سنجاب خانه داشت و یک جوجهتیغی نیز در انبار زندگی میکرد. ضمناً دکتر صاحب یک گاو خانگی هم بود.
محمدرضا
تعدادی موش سفید داخل پیانوی دکتر میزیستند.
محمدرضا
چند خرگوش در یک لانهٔ کوچک در کنار منزل دکتر سکونت داشتند.
محمدرضا
داخل یک استخر، ماهیهای قرمز زندگی میکردند.
محمدرضا
سگها درحالیکه دمشان را تکان میدادند، در خیابان به دنبال دکتر راه میافتادند. حتی کلاغهایی که در برج کلیسا زندگی میکردند، بالای سر دکتر پرواز میکردند و برایش قارقار میکردند و سر تکان میدادند.
محمدرضا