من بیش از اندازه، زیر سایهٔ میخک به سر برده بودم. هر روز که میگذشت، حس میکردم قویتر شدهام و کارها بهتر پیش میروند. در مدرسه پیشرفت کردم و نمرات بهتری گرفتم، چون دیگر پشت پنجره و روی پلهها منتظر او نبودم. در هتل با روحیهٔ بهتری رفت و آمد میکردم، چون دیگر در انتظار او اینطرف و آنطرف پرسه نمیزدم. دیگر ذهنم مشغول او نبود و در نتیجه، بیشتر به خودم فکر میکردم. شبها باز هم کابوس آتش میدیدم و با ترس از خواب بیدار میشدم. اما روزها احساس بسیار متفاوتی داشتم. اصلاً دلم نمیخواست ناتالی قبلی باشم. اگر میشد، حتی اسمم را هم عوض میکردم. یک روز صبح که با آرامش روی ایوان نشسته بودم و طاووسها را تماشا میکردم، (به جای اینکه مثل میخک دنبالشان بدوم و اذیتشان کنم) برای اولین بار و پس از سالها احساس خوشبختی کردم.
خوشبختی.
z.gh