من کوتاهم
و کوتاهتر از من شعرهایم
کوتاهتر از همهی اینها
لحظاتی است که با همیم
محسن
یک شب به دنبال ماه از این شهر خواهم رفت
سپیده دم اندیشه
اگر آتش بنامم تو را
به شعلهای جزغالهام میکنی
اگر باران بنامم تو را
به طوفانی میلرزانیم
اگر خوشهی گندم بنامم تو را
پرندگان گرسنه تو را میبلعند
اگر تو را وطن بنامم
بر خاک و خونت میکشند!
سپیده دم اندیشه
عزیزکم
نامههایم را به آتش بکش
چرا که شعری در آن برایم سرودهای ـ
دارها را بر پای دار
که اینجا مردها را تنها برای کلامی به
دار میکشند ـ
بانوی من
تو اگر سرود سبزت را بخوانی
خار به چشمانت میکشند و
تیغ بر گلویت میگذارند و
آتش میگذارند به خرمن سیاه مویت...
سپیده دم اندیشه
به باد میمانی
شعله نکشیده خاموشم میکنی
به باد میمانی
زبانه کشیده گُر میگیرم از وزیدنت
محسن
گرداب
در جعدِ گیسوانت
کبوتری لانه دارد
غروب که مو به باد میدهی
هزار کبوتر با هزار ترانه از موهایت پر میکشند
raha
عشق که مرز نمیشناسد. میشناسد؟
زن
به سرزمینم میمانی
صد چاک خورده و ویران ـ
اما عزیز
و سرفراز
.ً..
اگر آتش بنامم تو را
به شعلهای جزغالهام میکنی
اگر باران بنامم تو را
به طوفانی میلرزانیم
اگر خوشهی گندم بنامم تو را
پرندگان گرسنه تو را میبلعند
اگر تو را وطن بنامم
بر خاک و خونت میکشند!
.ً..
بانوی من
تو اگر سرود سبزت را بخوانی
خار به چشمانت میکشند و
تیغ بر گلویت میگذارند و
آتش میگذارند به خرمن سیاه مویت...
.ً..