بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کنار دریا | طاقچه
کتاب کنار دریا اثر ورونیک اولمی

بریده‌هایی از کتاب کنار دریا

امتیاز:
۳.۸از ۳۴ رأی
۳٫۸
(۳۴)
و من خوب می‌دانم که این خنده به محض اینکه بزرگ شوید، ترکتان خواهد کرد.
Allameh
می‌خواستم بگویم همۀ دنیا منتظرت هستند؛ اما اشتباه بود. می‌دانم که هیچ‌کس منتظرمان نیست. اما حق نداریم گه‌گاهی دروغ بگوییم؟ تبدیل بشویم به پری و به بچه‌ها این شانس را بدهیم که خیال‌بافی کنند، چه اشکالی دارد؟
نازنین بنایی
اما خب، نمی‌توانیم در همه‌چیز خوب باشیم. نمی‌توانیم همه کاری بلد باشیم. مُردم این‌قدر این را برای مددکار اجتماعی تکرار کردم.
مریم
روان‌پزشک مرکز بهداشت سعی می‌کند زمین خاطراتم را حفاری کند؛ اما هیچ‌چیز پیدا نمی‌شود. نه خوب، نه بد. هیچ‌چیز. کفش‌های دریانورد و تختی را که یک رودخانۀ پرآب از کنار آن می‌گذرد، دقیقاً یادم می‌آید؛ اما پدرم وقتی این آهنگ را برایم می‌خواند کجا بود؟ پدرم و مادرم و خواهرها و برادرم، این را نمی‌توانم بگویم. خاطراتم گم شده، در عمق چاه افتاده. سعی می‌کنیم به بهترین شکلی که می‌توانیم زندگی کنیم؛ اما همه‌چیز خیلی زود ناپدید می‌شود. صبح‌ها بیدار می‌شویم؛ اما آن صبح، مثل دیشب که همه فراموشش کرده‌اند، دیگر وجود ندارد. خیلی وقت است می‌دانم روی لبۀ پرتگاه راه می‌رویم. یک قدم به جلو، یک قدم در خلأ. و دوباره شروع می‌کنیم. برای رفتن به کجا؟ هیچ‌کس نمی‌داند. هیچ‌کس اهمیت نمی‌دهد.
نازنین بنایی
دیدن غم هیچ‌وقت قشنگ نیست.
آوا
فکرهایی هستند که تو را با خود مستقیماً به اعماق پرتگاه می‌برند
Allameh
دلم می‌خواست کسی ازم چیزی بخواهد. هرچیزی، آهنگ، شکلک. دلم می‌خواست کسی مجبورم کند بلند صحبت کنم. دلم می‌خواست کسی من را ببیند. روی این دیوار هم چیزهایی نوشته شده بود؛ اما نمی‌شد آن‌ها را دید. مثل استان بودم. در تاریکی می‌دیدم. در خلأ می‌خواندم. نوشته‌های روی دیوار به این معنا بود که ما اولین آدم‌های داخل این اتاق نبودیم، که آدم‌های زیادی از اینجا گذشته بودند. ساعت‌های بارانی و تاریک، با آدم‌هایی که نمی‌دانستند که آن بیرون خالی است یا پر، آدم‌هایی که نمی‌دانستند خیلی تنها هستیم یا تعدادمان خیلی زیاد است، با آدم‌هایی که در تختخواب با عشق یا بدون عشق، عشق‌بازی کرده بودند، کسانی که دعوا هم کرده بودند، کسانی که همدیگر را با عشق یا بدون عشق زده بودند، کسانی که به هم حرف‌های احمقانه، وحشتناک و واقعی زده بودند و بعد برای نجات خودشان، برای اینکه همدیگر را باور کنند دروغ گفته بودند
نازنین بنایی
این اتاق هیچ ارزشی برایم نداشت. آنجا در گذر از بین دو دنیای ناشناخته بودم. این اتاق یک سالن انتظار بود، سالن گم‌شده‌ها. اطرافمان ازدحام بود. ازدحامی از قبل و بعد که ردپاهایی از خودشان به جا گذاشته بودند. در میان آن‌ها چه کسی بودم؟ چه‌کار می‌کردم؟ چشم‌هایم را بستم و دیگر هیچ‌جایی برای رفتن نداشتم. پرت شده بودم، در نوسان، مثل یک شیء کوچک به‌دردنخور. این چیزها در سرم می‌چرخید، هلم می‌داد. این حس را خوب می‌شناختم. همانی است که قبل از فکرهای مزخرفم اتفاق می‌افتد. چیزی که مستقیماً من را به همان‌جایی که نباید بروم می‌برد.
نازنین بنایی
حدس بزنید به کجا رسیدیم! باور نمی‌کنید چه چیزی در انتظارمان بود! دریا، خودش است، دریا! درست در وسط شهر. اتفاق کمی نیست. اینکه دنبال کافه بگردی و اقیانوس را پیدا کنی. هر روز این اتفاق نمی‌افتد. یک غافلگیری حسابی بود.
مریم
می‌خواستم به شب قبل برگردم. شبی بدون رؤیا و بدون بی‌خوابی. شبی که من را از خودم جدا می‌کرد. می‌خواستم دوباره به همان چالۀ بدون تهدیدی برگردم که درونش افتاده بودم؛ ولی برای همیشه گمش کرده بودم. دیشب شبی مثل بقیه داشتم؟ این همان چیزی است که هر شب به سراغشان می‌آمد؟ پاداشی به خاطر اینکه روزشان را به خوبی گذرانده بودند؟ من هیچ‌وقت پاداشی نگرفته‌ام. خوابم چاقویی است که طناب‌هایی را که در طول روز ازشان آویزان می‌شوم، می‌برد. رها شدم و دوباره همین ماجرا شروع شد. به جای برگشتن به شب قبل، کمی دورتر به عمق افکار سیاه یخ‌زده‌ام رفتم. می‌شناختمشان. نمی‌خواستم آنجا بمانم، در آن‌ها غوطه‌ور شوم و غرق شوم.
نازنین بنایی

حجم

۱۰۱٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

حجم

۱۰۱٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

قیمت:
۶,۲۵۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲
...
۴صفحه بعد