بریدههایی از کتاب آخرین بچه سرراهی
۴٫۵
(۱۷)
چهار سال بعد از دوران کودکی شادی که داشتم رویداد وحشتناکی اتفاق افتاد؛ سیسیل به صورت اسرارآمیز و ناگهانی مرد. او تقریبا جوان بود و قویترین مردی بود که میشناختم.
پروین
مرگ وحشتناک هوگو که زندگیاش خیلی امیدوارکننده بود، تا سالها برایم مثل کابوس بود. همیشه لحظهای را تصور میکردم که لرزههای ناشی از آتش و انفجار به دم هواپیما رسیده بود. تلاش او برای متوقف کردن حرکات تند هواپیمای خارج از کنترل که به سمت دریای سیاه زیر پایش، و وحشت او وقتی فهمید کاری از دستش برنمیآید؛ همیشه از ذهن من عبور میکند. آیا او پیش از آن ضربه به من هم فکر کرده بود؟
پروین
یک روز صبح در مدت کوتاهی بعد از بازگشت او به پایگاه، یک پیام رسان به همراه یک افسر پلیس وارد مسیر شنی خانه ما شدند و نامهای به مادرم دادند. فورا پی بردم که محتوای تلگرام چیست، به خانه دویدم و دخترم را در آغوش گرفتم و به تلخی گریه کردم.
واژهای که آنها به کار بردند «مفقود در حین ماموریت» بود، اما منظور آنها مرگ است.
پروین
در دسامبر سال ۱۹۴۰ دختری به دنیا آوردم به نام میدا. هوگو چند روز مرخصی گرفت و اوقات خوشی در کنار هم داشتیم. او دخترمان را بغل کرد و گفت که بعد از جنگ زندگی شادی خواهیم داشت و من، تو، این کوچولو و برادر بزرگش با هم خواهیم بود
پروین
بعد از ازدواج من و هوگو اوقات کمی را با هم میگذراندیم؛ از آنجایی که او به نقاط دوردست فرستاده میشد و من هم باردار بودم مجبور شدم که پیش خانواده خودم بمانم. بیشتر اوقات نگران آمار کشتههای وحشتناکی که یگان بمبگذار در حملههای هوایی فزاینده در آلمان متحمل میشد بودم.
پروین
هوگو تصمیم گرفت که به نیروی هوایی سلطنتی بپیوندد. او استعداد ریاضی خوبی داشت و به عنوان افسر دریا نورد آموزش دیده بود.
اما میخواست که اول با من ازدواج کند. میگفت که احتمال دارد به جاهای دور فرستاده شود و فقط خدا میداند که چقدر این ماموریتها طول میکشید. او نمیخواست که دوباره خطر کند و از دست بدهد. انتظار این خواسته را داشتم و به همین خاطر از قبل آماده بودم که به او پاسخ مثبت بدهم. میدانستم که دنیای او و همچنین عشقم نسبت به او به اندازه عشقی که نسبت به ریموند داشتم عمیق نبود، با این حال شک نداشتم که هوگو شوهر خوبی خواهد شد. باید این را هم در نظر میگرفتم که در دهه بیست بودم و ریموند هم مرا ترک کرده بود و اگر میخواستم برای خودم خانوادهای تشکیل دهم باید اقدام میکردم و زمانی برای تلف کردن نداشتم.
پروین
وقتی خبر دیدارهای من و هوگو را شنید (که فکر میکنم یکی از خواهرهای فضولش آن را به گوش او رسانده) ریموند فرو ریخت. او همیشه به من نظری مثبت داشت و احتمالا حسادت و زخم ناشی از بازگشت رقیب به میدان او را خرد کرد.
پروین
دوران غمانگیز و ناراحتکنندهای بود و در خانه به شدت احساس تنهایی میکردم، به همین خاطر وقتی هوگو گفت که دلش برایم تنگ شده ودوست دارد که دوباره به زندگی او برگردم پذیرفتم. ما از کنار هم بودن لذت میبردیم وهمه چیز خیلی آرام و شاد بود و این دقیقا همان چیزی بود که بعد از آن ماههای پر رنج و عذاب در لندن به آن نیاز داشتم.
اصلا نمیدانستم در آن زمان ریموند هم میخواست به انگلستان برگردد.
پروین
همیشه فکر میکردم مادرم بیشتر قضاوتم میکند اما در واقع او بیشتر حامی من بود. وقتی داستان غمانگیزم را افشاء میکردم مادرم با دیدن اشکهایم بازوهایش را دور بدنم حلقه کرد و وقتی که داستان تمام شد اشک در چشمانش جمع شده بود. میدانستم به دلیل به دنیا آمدن چنین نوهای غمی پنهانی دارد و احساس گناه میکند؛ از آن به بعد او برای کریسمس و سالروز تولد نوهاش برایش هدیه میفرستاد. سالها بعد متوجه شدیم که این هدایا به دست او نرسیده است چون پرورشگاه عقیده داشت که این هدایا موجب دلواپسی و نگرانی کودک میشود و همچنین این کار ممکن است به بچههایی که خانوادههایشان آنها را به طور کامل طرد کردهاند آسیب بزند. این کار اصلا منصفانه نبود.
پروین
حاملگی من پنهان نماند و مطمئن بودم که آن راز از زمانی که آن کارمند رسمی مرکز نگهداری کودکان سر راهی برای دیدار دوستان و آشنایان من به آنجا آمد، روی زبانها میچرخد. حتی اگر والدینم موفق میشدند آن رابطه را پنهان کنند، مردم میفهیمدند که تغییر کردهام و بخشی از من اکنون کم شده است. اما بر خلاف تصورم شایعهای در کار نبود.
پروین
با در نظر گرفتن شرایط جنگ جهانی این احساس آرامش من عجیب به نظر میرسید. جنگ از سه ماهگی من شروع شده بود و تا شش سالگی ادامه داشت. اما در اینجا دنیای دیگری وجود داشت، دنیایی که والدین ناتنی من در خانه کوچکشان برای ما ساخته بودند؛ دنیایی سرشار از عشق و امنیت
پروین
پدر مثل بیشتر پدرها وقتی میخواستیم مسیر طولانیتری را برویم مرا روی شانه میگذاشت؛ گاهی اوقات برای اینکه زودتر به خانه برسیم با سرعت ترسناکی از زمین ناهموار مزرعه میگذشتیم. یادم هست که یکبار سکندری خورد و هر دوی ما با سر به سمت پرچین پرتاب شدیم، خوشبختانه پرچین سرعت سقوط ما را کم کرد.
پروین
سالهایی که تحت مراقبت آنها بودم سالهای شادی بودند و مطمئنم که تاثیر مثبت آن در من ماند و مرا منعطفتر کرد و به من در برابر پیشامدهای آینده کمک کرد.
خانه ما ییلاقی و کوچک بود به نام خانه آلفا که وسطش تراس داشت. باغ کوچکی داشت که پشت آن مراتع پر از آلاله بود و گاوها بیشتر اوقات در آنجا چرا میکردند. خرگوش هم در آنجا فراوان بود. هیچ کدام از سالهای بچگی من تا این اندازه ساده و باصفا نبودند. سیسیل مرد مهربانی بود، او و همسر بلندقدش طوری با من رفتار میکردند انگار فرزند خود آنها بودم.
پروین
السی و سیسیل با حضور من در خانه خیلی شاد شدند، آنها خانواده کاملی بودند و بالاخره سیسیل پسر دار شده بود، یک پسر موحنایی چشم آبی. من دقیقا نقطه مخالف بچه سر راهی دیگر یعنی جانت بودم، او چشمان قهوهای و موهای فرفری سیاه زیبایی داشت. او خیلی ریز و کوچک بود و با اینکه هجده ماه از من بزرگتر بود اما جثهاش از من کوچکتر بود اما ذات جذاب و دوستداشتنیای داشت. من در مقایسه با او شیطانتر بودم. مونیکا بزرگترین بچه خانواده و فرزند واقعی خود آنها بود و مانند من بچه شیطانی بود و همیشه دردسر درست میکرد.
پروین
السی با دوستش مخالفت کرد و گفت: «نه این کار را نکن! او را به من بده من او را رو براه میکنم.»
آدا ناباورانه و با حالتی از آسودگی پرسید: «آیا مطمئنی؟ فکر میکنی میتوانی از پس این کار برآیی؟»
«البته که از پسش برمیآیم. من این کار را واقعا دوست دارم و فکر میکنم که این کوچولو بتواند سیسیل را شگفتزده کند.»
پروین
شانس آوردی که جانترا به تو دادند، دختر شیرینی است. هیچ پاداشی برای پذیرفتن یک بچه سرراهی نمیدهند. من میخواهم او را برگردانم.»
همانطور که السی به درد دلهای دوستش گوش میداد فکری به ذهنش رسید. او حدود یک سال پیش بچهای را از پرورشگاه پذیرفته بود او را خیلی دوست داشت. جانت هجده ماه داشت و دختر خود السی به نام مونیکا حدودا سه ساله بود. شاید وقت آن رسیده بود که بچه دیگری به بچههای شاد او اضافه شود.
پروین
شنیده بودم که مادران ناتنی را با دقت انتخاب میکنند، آنها زنان تحصیلکردهای نبودند اما بهترین زنان طبقه کارگر بودند. زیرا دلیل نداشت که بچهها در خانههایی بزرگ شوند که بخواهند بیشتر از طبقه خود فکر کنند. میخواستم مطمئن شوم که مادر جدید «درک» رفتار مهربان و مادرانهای دارد، سوالم این بود که آیا او هم همانقدر که من عاشقش بودم او را دوست داشت؟
پروین
میدانستم که به طور سنتی بچههای سرراهی را در چند شهر مشخص جای میدادند که خارج از پایتخت باشند
پروین
در پایان ماه سپتامبر تنها یک نامه در طول یک ماه از ریموند دریافت کردم و همین باعث شد که تصمیم بگیرم به شمال برگردم. برای ریموند نامه نوشتم و از سخت شدن شرایط زندگی در لندن و از فشار والدینم برای برگشتن گفتم، و از او خواهش کردم که شرایط من را درک کند.
پروین
فاجعهای که همه از آن وحشت داشتند به وقوع پیوست. در روز سوم سپتامبر بریتانیا علیه آلمان اعلان جنگ داد. تا آخر ماه کیسههای شن در بیرون ساختمانهای دولتی در همه جای لندن روی هم چیده شدند و مردم به پنجرههای خود از بیرون نوار چسب میزدند. ناگهان خیابانها پر از مردان و تعداد تعجببرانگیزی از زنان یونیفرمپوش شد.
پروین
حجم
۴۶۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه
حجم
۴۶۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان