بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آخرین بچه سرراهی | صفحه ۲ | طاقچه
کتاب آخرین بچه سرراهی اثر تام اچ. مکنزی

بریده‌هایی از کتاب آخرین بچه سرراهی

امتیاز:
۴.۴از ۱۶ رأی
۴٫۴
(۱۶)
او به تندی گفت: «به این چیزها فکر نکن و آن کاری را که گفتم انجام بده. آن لباس‌ها را بپوش.» اما من در آن لباس‌های ملوانی جدیدم احساس غرور می‌کردم و نمی‌خواستم آنها را درآورم. به او گفتم: «لباس‌های شما را دوست ندارم، لباس‌های خودم را می‌خواهم. مامان آنها را مخصوص من خریده است. من خرگوشم را هم می‌خواهم. پدرم آن را به من داده و الان داخل چمدان است. لطفا اجازه بدهید آن را بردارم!» قبل از این که پرستار جواب من را بدهد با نگاهی متعجب و عصبانی به من خیره شد و بالاخره گفت: «تو دیگر به آنها نیازی نداری ما در اینجا وسائل خودمان را داریم. حالا هم با من بحث نکن پسر کوچولو.» مشخص بود که تا آن موقع کسی با او جر و بحث نکرده بود. بچه‌هایی که منتظر نتیجه این بحث بودند خشکشان زده بود.
پروین
من چیز زیادی در کیفم نداشتم، یک مسواک، یک خمیردندان گرد، یک دست لباس اضافه که خیلی هم جاگیر بود و خرگوش پشمالوی سفیدی که شب‌ها با آن می‌خوابیدم. احساسی به من گفت که دیگر چمدانم را نمی‌بینم. نمی‌خواستم خرگوشم را از دست بدهم اما حرفی را که به ما گفته شده بود را گوش دادم و چمدان را آنجا گذاشتم. یکی از دخترها ناشیانه با قفل روی چمدان ک
پروین
مادرم رفته بود و دیگر برنمی‌گشت. آدم‌هایی دور و بر من بودند اما غریبه بودند، در آنجا کاملا احساس تنهایی می‌کردم. در همه عمرم تمام رویدادهای ترسناک آن روز را با وضوح تمام به یاد دارم. بزرگی و تلخی آن تجربه فلج‌کننده بود.
پروین
یک دقیقه بعد همه مادرها رفته بودند، به سختی می‌توان یک گروه بچه غمگین‌تر و مبهوت‌تر از آنها تصور کرد. بعضی‌ها به دور خود می‌چرخیدند –گاهی به یک سمت و باز به سمت دیگر- بعضی دیگر از سر عجز روی زمین نشستند، و تعداد زیادی هم به سمت همان دری دویدند که مادرانشان از آنجا بیرون رفته بودند تا شاید بتوانند جلوی آنها را بگیرند. اتوبوس هم صحنه افسردگی و دلتنگی بود. آن مادرها پنج سال تمام از امانت‌هایشان نگهداری کرده بودند و به آنها عشق ورزیدند و الان درست مانند مادران واقعی آنها مجبورند آنها را ترک کنند. رنج آنها متاثرکننده بود و من شنیدم که حتی راننده هم تحت تاثیر این وضعیت رقت‌انگیز قرار گرفت و همینطور که هق‌هق‌های پشت سرش را می‌شنید با دست اشک‌هایش را پاک می‌کرد. بالاخره اتوبوس را توی دنده گذاشت و دور شد.
پروین
به مادرانمان گفته شد که از ما خداحافظی کنند و به اتوبوس برگردند. همه بچه‌ها به گریه افتادند؛ مادران هم اشک می‌ریختند. السی مرا محکم در آغوش گرفته بود و غرق در بوسه کرد و از من خواست تا پسر خوبی باشم. او به من گفت: «هر کاری که آن خانم‌های مهربان خواستند انجام بده، هر شب دعاهایت را بخوان و خداوند مراقب تو خواهد بود.» در این لحظه در حالی که اشک از صورتش پایین می‌چکید ادامه داد: «تو همیشه پسر من هستی و من هر روز به تو فکر می‌کنم.» وقتی که آن بچه‌های پریشان به مادرانشان چسبیدند صدای هق‌هق در سراسر آن سالن بلند شد. یکی از آنها فریاد می‌زد: «مامان نرو!» و یکی دیگر ملتمسانه می‌خواست به خانه برگردد. بعد یکی از پرستارها که نگاهی جدی و خشک داشت دست‌هایش را به هم کوبید و با تمام قدرت فریاد زد: «خانم‌ها وقت آن رسیده که بروید، لطفا به اتوبوس برگردید.»
پروین
در حالی که دست‌های مادرانمان را محکم گرفته بودیم، از میان ستون‌هایی عبور کردیم و وارد هال بزرگی شدیم که کف پارکت تمیزی داشت و دیوارهایش با چوب قاب‌بندی شده بودند. من به سقف بلند و تزئین‌شده‌ای چشم دوخته بودم و دهانم از تعجب باز مانده بود. روی یکی از دیوارها تصویر همان پیرمردی وجود داشت که تندیس سنگی‌اش بیرون بود. بعدها فهمیدم آن نقاشی از چهره موسس این مرکز بود که دوست و همکارش به نام ویلیام هوگارث کشیده بود. در یک دست او برگه لوله‌شده‌ای دیده می‌شد که نشانه مجوز سلطنتی بود که از پادشاه جورج دوم در سال ۱۷۳۹ برای تاسیس مرکز نگهداری و آموزش کودکان سرراهی و رها شده دریافت کرده بود.
پروین
یک هفته بعد آن لباس‌های ملوانی را پوشیدم و در کنار پلکان عقبی خانه ایستاده بودم. یک روز زیبای بهاری بود –روشن و آفتابی- و نسیمی بوی شکوفه‌های گیلاس را به اطراف پراکنده می‌کرد. مادر دست مرا گرفت، چمدان کوچک مرا برداشت و با هم به میدان شهر رفتیم در آنجا اتوبوسی منتظر ما بود. مادرهای دیگری هم از شهر سافرون والدن به همراه بچه‌هایشان در آن اتوبوس بودند و ناراحتی و افسردگی آنها واضح و مشخص بود.
پروین
روزی که کمتر از یک ماه به تولد پنج سالگی من مانده بود مادر به خانه آمد و گفت که چیز خاصی برای من خریده است. هدیه او یک دست لباس ملوانی سفید بود با یقه ملوانی و سرآستین‌هایی که با دکمه‌های برنجی بسته می‌شد، حتی یک کلاه ملوانی هم داشت. به طبقه بالا رفتم تا همه آنها را بپوشم. از شادی در پوست خودم نمی‌گنجیدم. به نبردهای دریایی فکر می‌کردم که با این لباس می‌توانستم انجام دهم. اما وقتی مادر به من گفت که این لباس‌ها وسائل و تجهیزات سفر من به پرورشگاه است و من هم باید مثل همه مردانی که برای کشور می‌جنگند شجاع باشم، همه جلوه و درخشندگی آن لباس از بین رفت. احساس اسفباری به من دست داد و به گریه افتادم.
پروین
خیلی زود مرد دیگری جای خالی پدرم را گرفت. او اسکاتلندی بود و همه او را جکصدا می‌کردند. او با السی مهربان بود اما خبری از صمیمیت و عشق به بچه در او نبود. او از من متنفر بود و من را یک آدم زیادی می‌دانست. او جانت را می‌شناخت و همیشه من را از پرورشگاه می‌ترساند و می‌گفت که جایی می‌روی که دیگر مادرت آنجا نیست. همیشه با ریشخندی می‌گفت: «جانت رفت، و تو هم باید بروی. به زودی از شر تو راحت می‌شویم.» نمی‌دانم که چه کاری از من سر زده بود که آنقدر از من بدش می‌آمد. او با مونیکا خوب کنار می‌آمد اما از من متنفر بود.
پروین
وقتی که جانت هم غیبش زد آسیب وارده به خانواده کوچک ما غیر قابل جبران شد. همان موقع بود که من فهمیدم من و جانت مثل مونیکا نیستیم. ما بچه‌های واقعی سیسیل و السی نبودیم، ما بچه‌های سرراهی بودیم و خانه ما یک مرکز نگهداری در جایی خیلی دور بود. فهمیدن این موضوع که من متعلق به آن خانه ییلاقی کوچک نیستم و اینکه سال بعد باید آنجا را ترک می‌کردم آنقدر برایم دشوار بود که به سختی آن را باور می‌کردم.
پروین

حجم

۴۶۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۵۲ صفحه

حجم

۴۶۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۵۲ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان