بریدههایی از کتاب آخرین بچه سرراهی
۴٫۴
(۱۶)
سخت و خشن بودن جزء ارزشهای والای پرورشگاه بود. البته شاید به این دلیل که کسی نبود ما را در صورت زمین خوردن و خراشیده شدن زانو بلند کند و یا در آغوش بگیرد و در صورتی که مریض و خسته میشدیم ما را ببوسد، کسی نبود که خاطرش برای ما عزیز باشد و برای آرام شدن بخواهیم پیش او برویم. وقتی که به فرزندان خودم موقعی که زخمی میشدند و یا ناراحت بودند دلداری میدادم نمیتوانستم درک کنم که چطور ما بچههای پرورشگاهی توانستیم از آن برهه به تنهایی عبور کنیم. اصلا به یاد ندارم که در کلاسهای بالاتر هم شاهد گریه کردن پسری بوده باشم. باید جانسخت میبودیم و یاد میگرفتیم که بدون نشان دادن دردهای جسمی و رنجهای عاطفی زنده بمانیم. آزمایش سختی بود اما همه ما به اجبار از عهده آن برآمدیم.
کاربر ۸۸۴۷۵۲
. او مرد و هیچ کدام از اعضای خانوادهاش در کنارش نبودند تا برایش عزاداری کنند. آنها به ما گفتند که پسربچه یازده سالهای به بهشت رفت. خاطرهای که از او در ذهن دارم این است که او زیر لولههای فلزی دراز کشیده و فقط سرش بیرون است. این حادثه ما را ناراحت و غمزده کرد و همه ما را عمیقا تحت تاثیر قرار داد. نه به خاطر اینکه نورمن را از دست داده بودیم، بلکه به این دلیل که مرگ او به ما فهمانده بود که چقدر تنها و بیکس هستیم.
کاربر ۸۸۴۷۵۲
نزدیک به یک سال بود که خانه را ترک کرده بود و نمیتوانستم تا زمانی که وارد مدرسه میشوم دوباره او را ببینم؛ حتی در آن موقع هم قانون سختگیرانهای مبنی بر جدایی دخترها و پسرها اجازه نمیداد که با هم باشیم.
در آن زمان حس کردم که زندانی شدهایم البته در زندانی مدرن و با نیت خیر محبوس شده بودیم. در فرفورژه بزرگی که با اتوبوس از آن عبور کرده بودیم همیشه بسته بود و حصاری که دور محوطه کشیده شده بود آنقدر بلند بود که حتی من هم که در بالا رفتن خبره بودم نمیتوانستم از آن بالا بروم. در تمام آن سالها هیچ کس از آن عبور نکرد. آن صمیمیت و دنیای دوستداشتنی آن سوی پرورشگاه داشت کمکم مبهم میشد و در آخر هم به طور کامل از ذهن ما دور میشد.
پروین
او گفت: «من تو را میشناسم؟»
همه چیزی که در آن لحظه به ذهنم آمد را گفتم «نه، نه نمیشناسید.» بعد او دوباره مکث کرد.
او زمزمهکنان گفت: «باید تو را بشناسم؟» چطور باید به این سوال جواب میدادم.
میخواستم به او بگویم: «شاید در آن دنیا،»
آن زن خندید، دستم را در دست گرفت و به آرامی فشرد. و همینطور که من را به سمت خیابان میکشید سیلابی از اشک از صورتش جاری بود.
پروین
ظاهرا پرورشگاه این حس حرکات خشن را درون ما تقویت میکرد، شاید فکر میکردند که هر چه قویتر شویم، انعطافپذیرتر میشویم و بهتر میتوانیم در دنیای خارج از پرورشگاه دوام بیاوریم. ما در آن موقع این معنا را درک نمیکردیم.
پروین
جانت با غمی در چشمان قهوهای تیرهاش پاسخ داد: «ما هیچ وقت به خانه برنمیگردیم. آنها ما را تا پانزده سالگی در اینجا نگه میدارند.»
فریاد زدم: «تا پانزده سالگی! در آن موقع مثل آدم بزرگها میشویم، اصلا خوب نیست.»
پروین
کسی بود که در آنجا در جستجوی او بودم، او خواهرم جانت بود. همیشه در زمین بازی، در سالن غذاخوری، در کلیسای کوچک و در هر گوشه و کنار چشم به راه او بودم. بالاخره بعد از چند هفته یک روز صبح او را از دور در زمین بازی دیدم.
پروین
چیزی که در آن روز مرد عشق بود. عشق درون همه ما مرد. از لحظهای که مادران ناتنیمان ما را به آنها تحویل دادند همه عشقی که یک کودک نیاز دارد که از والدین خود دریافت کند از بین رفت. هر قدر پرستاران تلاش کردند که آن جابجایی غمانگیز را برای ما آسانتر کنند موفق نشدند که جای گرمای مادرانمان را بگیرند. هنوز هم وقتی که به شب اول فکر میکنم که توی تخت آهنی سرد بین ملافههای آهارزده دراز کشیده بودم میتوانم صدای هقهق آن بچههای تنها را بشنوم که از هر طرف به گوش میرسید. یادم هست که به سیسیل و السی و همه محبت و صمیمیت آنها فکر میکردم و اشکهایم را پاک میکردم. آنها خیلی زود به خاطرات دور من تبدیل میشدند.
پروین
بعد از آنکه یک کاسه سوپ سبزی آبکی به ما دادند، نوبت به حمام کردن رسید، تجربهای که بسیار ناراحتکننده بود. از طرفی آب آنقدر داغ بود که نتوانستم وارد وان شوم و از طرف دیگر مجبور بودم با دختری که نمیشناختم حمام کنم و من این را بیاحترامی به خودم میدانستم. بعد از این مرحله از ما خواستند که مسواک بزنیم و ما را به دستشویی بردند که سی روشویی به صورت دو ردیف پانزدهتایی آنجا بود. به هر کدام از ما یک روشویی اختصاص دادند و مسواک زدن را به ما نشان دادند. پرستارها به هر کدام از ما قوطی گرد کوچکی دادند و آن را باز کردیم و چیز صورتی رنگ و سفتی در آن بود که با سلفون پیچیده شده بود. مسواکها را خیس کردیم و برس زبر آن را روی آن تکه صورتی کشیدیم و به این ترتیب آماده مسواک زدن شدیم.
پروین
همه با دیدن من لباسهایشان را عوض کردند و لباسهای نو پوشیدند. اما آن لباسها نو نبودند، واضح بود که لباسهای دست دوم سالهای قبل بودند، حقیقتی که به نظر من خیلی آزاردهنده بود. تنها کاری که باقی مانده بود این که کفشهایی به ما بدهند که اندازه ما باشد. یک جعبه پر از کفشهای کهنه آوردند و پرستاران آنها را به پای بچهها امتحان میکردند.
پروین
حجم
۴۶۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه
حجم
۴۶۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰۵۰%
تومان