بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آخرین بچه سرراهی | طاقچه
تصویر جلد کتاب آخرین بچه سرراهی

بریده‌هایی از کتاب آخرین بچه سرراهی

امتیاز:
۴.۵از ۱۷ رأی
۴٫۵
(۱۷)
سخت و خشن بودن جزء ارزش‌های والای پرورشگاه بود. البته شاید به این دلیل که کسی نبود ما را در صورت زمین خوردن و خراشیده شدن زانو بلند کند و یا در آغوش بگیرد و در صورتی که مریض و خسته می‌شدیم ما را ببوسد، کسی نبود که خاطرش برای ما عزیز باشد و برای آرام شدن بخواهیم پیش او برویم. وقتی که به فرزندان خودم موقعی که زخمی می‌شدند و یا ناراحت بودند دلداری می‌دادم نمی‌توانستم درک کنم که چطور ما بچه‌های پرورشگاهی توانستیم از آن برهه به تنهایی عبور کنیم. اصلا به یاد ندارم که در کلاس‌های بالاتر هم شاهد گریه کردن پسری بوده باشم. باید جان‌سخت می‌بودیم و یاد می‌گرفتیم که بدون نشان دادن دردهای جسمی و رنج‌های عاطفی زنده بمانیم. آزمایش سختی بود اما همه ما به اجبار از عهده آن برآمدیم.
کاربر ۸۸۴۷۵۲
. او مرد و هیچ کدام از اعضای خانواده‌اش در کنارش نبودند تا برایش عزاداری کنند. آنها به ما گفتند که پسربچه یازده ساله‌ای به بهشت رفت. خاطره‌ای که از او در ذهن دارم این است که او زیر لوله‌های فلزی دراز کشیده و فقط سرش بیرون است. این حادثه ما را ناراحت و غمزده کرد و همه ما را عمیقا تحت تاثیر قرار داد. نه به خاطر اینکه نورمن را از دست داده بودیم، بلکه به این دلیل که مرگ او به ما فهمانده بود که چقدر تنها و بی‌کس هستیم.
کاربر ۸۸۴۷۵۲
نزدیک به یک سال بود که خانه را ترک کرده بود و نمی‌توانستم تا زمانی که وارد مدرسه می‌شوم دوباره او را ببینم؛ حتی در آن موقع هم قانون سختگیرانه‌ای مبنی بر جدایی دخترها و پسرها اجازه نمی‌داد که با هم باشیم. در آن زمان حس کردم که زندانی شده‌ایم البته در زندانی مدرن و با نیت خیر محبوس شده بودیم. در فرفورژه بزرگی که با اتوبوس از آن عبور کرده بودیم همیشه بسته بود و حصاری که دور محوطه کشیده شده بود آنقدر بلند بود که حتی من هم که در بالا رفتن خبره بودم نمی‌توانستم از آن بالا بروم. در تمام آن سال‌ها هیچ کس از آن عبور نکرد. آن صمیمیت و دنیای دوست‌داشتنی آن سوی پرورشگاه داشت کم‌کم مبهم می‌شد و در آخر هم به طور کامل از ذهن ما دور می‌شد.
پروین
او گفت: «من تو را می‌شناسم؟» همه چیزی که در آن لحظه به ذهنم آمد را گفتم «نه، نه نمی‌شناسید.» بعد او دوباره مکث کرد. او زمزمه‌کنان گفت: «باید تو را بشناسم؟» چطور باید به این سوال جواب می‌دادم. می‌خواستم به او بگویم: «شاید در آن دنیا،» آن زن خندید، دستم را در دست گرفت و به آرامی فشرد. و همینطور که من را به سمت خیابان می‌کشید سیلابی از اشک از صورتش جاری بود.
پروین
ظاهرا پرورشگاه این حس حرکات خشن را درون ما تقویت می‌کرد، شاید فکر می‌کردند که هر چه قوی‌تر شویم، انعطاف‌پذیرتر می‌شویم و بهتر می‌توانیم در دنیای خارج از پرورشگاه دوام بیاوریم. ما در آن موقع این معنا را درک نمی‌کردیم.
پروین
جانت با غمی در چشمان قهوه‌ای تیره‌اش پاسخ داد: «ما هیچ وقت به خانه برنمی‌گردیم. آنها ما را تا پانزده سالگی در اینجا نگه می‌دارند.» فریاد زدم: «تا پانزده سالگی! در آن موقع مثل آدم بزرگ‌ها می‌شویم، اصلا خوب نیست.»
پروین
کسی بود که در آنجا در جستجوی او بودم، او خواهرم جانت بود. همیشه در زمین بازی، در سالن غذاخوری، در کلیسای کوچک و در هر گوشه و کنار چشم به راه او بودم. بالاخره بعد از چند هفته یک روز صبح او را از دور در زمین بازی دیدم.
پروین
چیزی که در آن روز مرد عشق بود. عشق درون همه ما مرد. از لحظه‌ای که مادران ناتنی‌مان ما را به آنها تحویل دادند همه عشقی که یک کودک نیاز دارد که از والدین خود دریافت کند از بین رفت. هر قدر پرستاران تلاش کردند که آن جابجایی غم‌انگیز را برای ما آسان‌تر کنند موفق نشدند که جای گرمای مادرانمان را بگیرند. هنوز هم وقتی که به شب اول فکر می‌کنم که توی تخت آهنی سرد بین ملافه‌های آهارزده دراز کشیده بودم می‌توانم صدای هق‌هق آن بچه‌های تنها را بشنوم که از هر طرف به گوش می‌رسید. یادم هست که به سیسیل و السی و همه محبت و صمیمیت آنها فکر می‌کردم و اشک‌هایم را پاک می‌کردم. آنها خیلی زود به خاطرات دور من تبدیل می‌شدند.
پروین
بعد از آنکه یک کاسه سوپ سبزی آبکی به ما دادند، نوبت به حمام کردن رسید، تجربه‌ای که بسیار ناراحت‌کننده بود. از طرفی آب آنقدر داغ بود که نتوانستم وارد وان شوم و از طرف دیگر مجبور بودم با دختری که نمی‌شناختم حمام کنم و من این را بی‌احترامی به خودم می‌دانستم. بعد از این مرحله از ما خواستند که مسواک بزنیم و ما را به دستشویی بردند که سی روشویی به صورت دو ردیف پانزده‌تایی آنجا بود. به هر کدام از ما یک روشویی اختصاص دادند و مسواک زدن را به ما نشان دادند. پرستارها به هر کدام از ما قوطی گرد کوچکی دادند و آن را باز کردیم و چیز صورتی رنگ و سفتی در آن بود که با سلفون پیچیده شده بود. مسواک‌ها را خیس کردیم و برس زبر آن را روی آن تکه صورتی کشیدیم و به این ترتیب آماده مسواک زدن شدیم.
پروین
همه با دیدن من لباس‌هایشان را عوض کردند و لباس‌های نو پوشیدند. اما آن لباس‌ها نو نبودند، واضح بود که لباس‌های دست دوم سال‌های قبل بودند، حقیقتی که به نظر من خیلی آزاردهنده بود. تنها کاری که باقی مانده بود این که کفش‌هایی به ما بدهند که اندازه ما باشد. یک جعبه پر از کفش‌های کهنه آوردند و پرستاران آنها را به پای بچه‌ها امتحان می‌کردند.
پروین
او به تندی گفت: «به این چیزها فکر نکن و آن کاری را که گفتم انجام بده. آن لباس‌ها را بپوش.» اما من در آن لباس‌های ملوانی جدیدم احساس غرور می‌کردم و نمی‌خواستم آنها را درآورم. به او گفتم: «لباس‌های شما را دوست ندارم، لباس‌های خودم را می‌خواهم. مامان آنها را مخصوص من خریده است. من خرگوشم را هم می‌خواهم. پدرم آن را به من داده و الان داخل چمدان است. لطفا اجازه بدهید آن را بردارم!» قبل از این که پرستار جواب من را بدهد با نگاهی متعجب و عصبانی به من خیره شد و بالاخره گفت: «تو دیگر به آنها نیازی نداری ما در اینجا وسائل خودمان را داریم. حالا هم با من بحث نکن پسر کوچولو.» مشخص بود که تا آن موقع کسی با او جر و بحث نکرده بود. بچه‌هایی که منتظر نتیجه این بحث بودند خشکشان زده بود.
پروین
من چیز زیادی در کیفم نداشتم، یک مسواک، یک خمیردندان گرد، یک دست لباس اضافه که خیلی هم جاگیر بود و خرگوش پشمالوی سفیدی که شب‌ها با آن می‌خوابیدم. احساسی به من گفت که دیگر چمدانم را نمی‌بینم. نمی‌خواستم خرگوشم را از دست بدهم اما حرفی را که به ما گفته شده بود را گوش دادم و چمدان را آنجا گذاشتم. یکی از دخترها ناشیانه با قفل روی چمدان ک
پروین
مادرم رفته بود و دیگر برنمی‌گشت. آدم‌هایی دور و بر من بودند اما غریبه بودند، در آنجا کاملا احساس تنهایی می‌کردم. در همه عمرم تمام رویدادهای ترسناک آن روز را با وضوح تمام به یاد دارم. بزرگی و تلخی آن تجربه فلج‌کننده بود.
پروین
یک دقیقه بعد همه مادرها رفته بودند، به سختی می‌توان یک گروه بچه غمگین‌تر و مبهوت‌تر از آنها تصور کرد. بعضی‌ها به دور خود می‌چرخیدند –گاهی به یک سمت و باز به سمت دیگر- بعضی دیگر از سر عجز روی زمین نشستند، و تعداد زیادی هم به سمت همان دری دویدند که مادرانشان از آنجا بیرون رفته بودند تا شاید بتوانند جلوی آنها را بگیرند. اتوبوس هم صحنه افسردگی و دلتنگی بود. آن مادرها پنج سال تمام از امانت‌هایشان نگهداری کرده بودند و به آنها عشق ورزیدند و الان درست مانند مادران واقعی آنها مجبورند آنها را ترک کنند. رنج آنها متاثرکننده بود و من شنیدم که حتی راننده هم تحت تاثیر این وضعیت رقت‌انگیز قرار گرفت و همینطور که هق‌هق‌های پشت سرش را می‌شنید با دست اشک‌هایش را پاک می‌کرد. بالاخره اتوبوس را توی دنده گذاشت و دور شد.
پروین
به مادرانمان گفته شد که از ما خداحافظی کنند و به اتوبوس برگردند. همه بچه‌ها به گریه افتادند؛ مادران هم اشک می‌ریختند. السی مرا محکم در آغوش گرفته بود و غرق در بوسه کرد و از من خواست تا پسر خوبی باشم. او به من گفت: «هر کاری که آن خانم‌های مهربان خواستند انجام بده، هر شب دعاهایت را بخوان و خداوند مراقب تو خواهد بود.» در این لحظه در حالی که اشک از صورتش پایین می‌چکید ادامه داد: «تو همیشه پسر من هستی و من هر روز به تو فکر می‌کنم.» وقتی که آن بچه‌های پریشان به مادرانشان چسبیدند صدای هق‌هق در سراسر آن سالن بلند شد. یکی از آنها فریاد می‌زد: «مامان نرو!» و یکی دیگر ملتمسانه می‌خواست به خانه برگردد. بعد یکی از پرستارها که نگاهی جدی و خشک داشت دست‌هایش را به هم کوبید و با تمام قدرت فریاد زد: «خانم‌ها وقت آن رسیده که بروید، لطفا به اتوبوس برگردید.»
پروین
در حالی که دست‌های مادرانمان را محکم گرفته بودیم، از میان ستون‌هایی عبور کردیم و وارد هال بزرگی شدیم که کف پارکت تمیزی داشت و دیوارهایش با چوب قاب‌بندی شده بودند. من به سقف بلند و تزئین‌شده‌ای چشم دوخته بودم و دهانم از تعجب باز مانده بود. روی یکی از دیوارها تصویر همان پیرمردی وجود داشت که تندیس سنگی‌اش بیرون بود. بعدها فهمیدم آن نقاشی از چهره موسس این مرکز بود که دوست و همکارش به نام ویلیام هوگارث کشیده بود. در یک دست او برگه لوله‌شده‌ای دیده می‌شد که نشانه مجوز سلطنتی بود که از پادشاه جورج دوم در سال ۱۷۳۹ برای تاسیس مرکز نگهداری و آموزش کودکان سرراهی و رها شده دریافت کرده بود.
پروین
یک هفته بعد آن لباس‌های ملوانی را پوشیدم و در کنار پلکان عقبی خانه ایستاده بودم. یک روز زیبای بهاری بود –روشن و آفتابی- و نسیمی بوی شکوفه‌های گیلاس را به اطراف پراکنده می‌کرد. مادر دست مرا گرفت، چمدان کوچک مرا برداشت و با هم به میدان شهر رفتیم در آنجا اتوبوسی منتظر ما بود. مادرهای دیگری هم از شهر سافرون والدن به همراه بچه‌هایشان در آن اتوبوس بودند و ناراحتی و افسردگی آنها واضح و مشخص بود.
پروین
روزی که کمتر از یک ماه به تولد پنج سالگی من مانده بود مادر به خانه آمد و گفت که چیز خاصی برای من خریده است. هدیه او یک دست لباس ملوانی سفید بود با یقه ملوانی و سرآستین‌هایی که با دکمه‌های برنجی بسته می‌شد، حتی یک کلاه ملوانی هم داشت. به طبقه بالا رفتم تا همه آنها را بپوشم. از شادی در پوست خودم نمی‌گنجیدم. به نبردهای دریایی فکر می‌کردم که با این لباس می‌توانستم انجام دهم. اما وقتی مادر به من گفت که این لباس‌ها وسائل و تجهیزات سفر من به پرورشگاه است و من هم باید مثل همه مردانی که برای کشور می‌جنگند شجاع باشم، همه جلوه و درخشندگی آن لباس از بین رفت. احساس اسفباری به من دست داد و به گریه افتادم.
پروین
خیلی زود مرد دیگری جای خالی پدرم را گرفت. او اسکاتلندی بود و همه او را جکصدا می‌کردند. او با السی مهربان بود اما خبری از صمیمیت و عشق به بچه در او نبود. او از من متنفر بود و من را یک آدم زیادی می‌دانست. او جانت را می‌شناخت و همیشه من را از پرورشگاه می‌ترساند و می‌گفت که جایی می‌روی که دیگر مادرت آنجا نیست. همیشه با ریشخندی می‌گفت: «جانت رفت، و تو هم باید بروی. به زودی از شر تو راحت می‌شویم.» نمی‌دانم که چه کاری از من سر زده بود که آنقدر از من بدش می‌آمد. او با مونیکا خوب کنار می‌آمد اما از من متنفر بود.
پروین
وقتی که جانت هم غیبش زد آسیب وارده به خانواده کوچک ما غیر قابل جبران شد. همان موقع بود که من فهمیدم من و جانت مثل مونیکا نیستیم. ما بچه‌های واقعی سیسیل و السی نبودیم، ما بچه‌های سرراهی بودیم و خانه ما یک مرکز نگهداری در جایی خیلی دور بود. فهمیدن این موضوع که من متعلق به آن خانه ییلاقی کوچک نیستم و اینکه سال بعد باید آنجا را ترک می‌کردم آنقدر برایم دشوار بود که به سختی آن را باور می‌کردم.
پروین

حجم

۴۶۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۵۲ صفحه

حجم

۴۶۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۵۲ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲
...
۴صفحه بعد