امروز اولین روز مدرسه بود؛ دوم راهنمایی. هنوز پانزده دقیقه به خوردن زنگ مانده بود، اما همهٔ بچهها در مدرسه بودند. معمولا روز اول همه هیجانزدهاند و زود به مدرسه میآیند، اما یک علت مهمتر هم وجود دارد، آن هم فضولی کردن است؛ مثلا این که ببینند دوستانشان بعد از تابستان چه شکلی شدهاند.
اِیْ اِچْ|
یک بار وقتی دیدمش، اونقدر بهش نگاه کردم که تصویرش توی ذهنم حک شد.
Parinaz
نقاشی هست که با نقاشیهای دیگه فرق داره...»
گفتم: «چی؟»
- «من برای این نقاشی، مدل نداشتم.»
- «نداشتی؟»
- «نه، من حتی این نقاشی رو از روی عکس اون هم نکشیدم.»
- «مگه میشه؟»
مادرم خودش را به اسکوتر چسباند و گفت: «آره... من این نقاشی رو ذهنی کشیدم. اون روزها، اون همیشه بیرون از خونه بود، واسه همین یک بار وقتی دیدمش، اونقدر بهش نگاه کردم که تصویرش توی ذهنم حک شد. خیلی میترسیدم که نکنه یادم بره... اما وقتی اینو میکشیدم، اون قدر تصویرش توی ذهنم واضح بود که انگار روبروی من ایستاده بود.»
بعد گوش اسکوتر را از پشت بوسید و گفت: «مگه نه بابا؟»
کتاب_باز
یادم هست یک بار که من و ابی بچه بودیم، به ما گفت که فروشگاه بوقلمونهایش را تمام کرده و امسال مجبوریم به جای بوقلمون، کرکس بخوریم! ابی باورش شد و آن قدر داد و فریاد کرد تا مجبور شدند واقعیت را به او بگویند. امسال، به ابی گفت که این بوقلمون، بدون گوشت است و از دانههای گیاهی سویا درست شده است، اما ابی باور نکرد و لب به غذا نزد.
شلاله