بریدههایی از کتاب زمین بر پشت لاکپشت ها
۳٫۹
(۱۰۶)
عشق یه تراژدی یا شکست نیست بلکه یه موهبته.
yellow girl
مشکل پایان خوش اینه که اونها یا واقعاً خوش نیستن یا واقعاً پایان نیستن.
Parinaz
وزن وجود یک پدر را نمیدانی،
مگر اینکه برداشته شود.
Parinaz
کسی که نخواد دوباره تو رو ببینه، به خودش زحمت خداحافظی نمیده.
Parinaz
«در زندگی به جایی میرسید که دیدن زیبایی جهان برایتان کافیست. نیازی نیست عکسش را بگیری یا نقاشیاش کنی یا حتا به بیادش بیاوری. خودش کافی است.»
تونی مورسیون
کاربر ۱۵۲۲۰۲۰
. اما کمکم داشتم یاد میگرفتم که زندگیت، داستانی در مورد توئه، نه داستانی که خودت تعریف کنی.
کاربر ۲۱۰۲۱۵۲
نیمی از سلولهای بدن انسان مال خودش نیست و آیا در چنین حالتی استفاده از ضمیر مفرد برای اشاره به من درست بهنظر میرسه یا نه؟
کاربر ۲۱۰۲۱۵۲
«آره.»
«چیزی غیر از آره هم بلدی بگی؟»
گفتم: «آره.» و بعد لبخند زدم.
کاربر ۲۱۰۲۱۵۲
کسی باهات خداحافظی نمیکنه مگه اینکه بخواد دوباره تو رو ببینه.
maria__zad
همه بلدن به چشم آدم نگاه کنن، اما کم پیش میآد کسی پیدا شه که دنیا رو دقیقاً همونجوری ببینه که تو میبینی.
farahani
دکمهی شروع تماس تصویری رو که زدم انگشتهام یهکم میلرزید. صورتش ظاهر شد. تو نور گوشیش خاکستری دیده میشد. انگشتم رو جلو دهنم گرفتم و زمزمه کردم: «هیس.» و تو سکوت همدیگه رو نگاه کردیم. صورتها و بدنهای غیرقابل تشخیصمون زیر نور کمحال صفحههای گوشیمون دیده میشد، خیلی صمیمیتر از وضعی بود که میتونستیم تو زندگی واقعی داشته باشیم.
همونطور که به صورتش نگاه کردم که به صورت من نگاه میکرد، متوجه شدم نوری که باعث میشد اون دیده شه از یه چرخه میاومد: صفحهی نمایش گوشیهامون، هر کدوممون رو با نوری روشن میکردن که از اتاق اون یکی میاومد. فقط به این دلیل میتونستم ببینمش که اون میتونست من رو ببینه.
با ترس و هیجان حاصل از اینکه تو اون نور نقرهای روبهروی هم قرار گرفته بودیم، مثل این بود که من واقعاً تو تخت خودم نبودم و اون واقعاً تو تخت خودش نبود. در عوض، ما با هم تو یه مکان خیالی بودیم. تقریباً مثل این بود که تو ذهن همدیگه بودیم. نوعی صمیمیت و نزدیکی که زندگی واقعی و بدنهای واقعی هیچوقت نمیتونستن باهاشون رقابت کنن.
Fateme Farhang
زندگیت، داستانی در مورد توئه، نه داستانی که خودت تعریف کنی.
Soheyla
«میتوانم همهی چیزهایی را که درمورد زندگی آموختهام، در سه کلمه جمعبندی کنم: ادامه پیدا میکند.»
و تو هم ادامه میدی. چه اوضاع بروفق مرادت باشه چه نباشه. یا حداقل این چیزی بود که تو دلم به خودم گفتم.
nedsalehani
«ولی چیزیکه میخوام بدونم اینه که آیا تویی هست که به شرایط وابسته نباشه؟ آیا تو اعماق وجودم یه من هست که واقعاً یه شخصیت واقعیه و اگه پول داشته باشم یا نداشته باشم تغییر نمیکنه؟ کسی که اگه دوستپسر داشته باشم یا نداشته باشم هم تغییر نمیکنه؟ کسی که هر کالجی هم بره، عوض نمیشه؟ یا من فقط مجموعهای از شرایط هستم؟»
«متوجه نمیشم چه ربطی داره و این چطوری باعث میشه تخیلی باشی.»
«یعنی، من فکرم رو کنترل نمیکنم، پس واقعاً مالِ من نیست. من تصمیم نمیگیرم که عرق کنم یا سرطان یا سیدیف بگیرم یا هرچی... پس بدن من واقعاً مال من نیست. من مسئول هیچکدوم از اینها نیستم و نیرویی خارج از من انجامشون میده. من داستانی هستم که اون نیرو تعریف میکنه. من مجموعهی شرایطم.»
nedsalehani
وزن وجود یک پدر را نمیدانی،
مگر اینکه برداشته شود.
Zahrahy
«در زندگی به جایی میرسید که دیدن زیبایی جهان برایتان کافیست. نیازی نیست عکسش را بگیری یا نقاشیاش کنی یا حتا به بیادش بیاوری. خودش کافی است.»
تونی مورسیون
Fatemeh a.m.
من در مورد یونیفرمها یه تئوری دارم. فکر میکنم اونها رو میسازن تا کاری کنن که تو دیگه یه آدم خاص نباشی. مثلاً دیگه دیزی رامیرز که شخصیت خاصیه نباشی و بهجاش به چیزی تبدیل شی که پیتزای مردم رو میبره سر میز و بلیطشون رو میگیره و بهشون دایناسور پلاستیکی میده. انگار یونیفرم ساخته شده که ما رو پنهان کنه.
SaraKu
هر دو داشتیم به یه آسمون مشترک نگاه میکردیم که شاید خودش خیلی صمیمانهتر از نگاهکردن به چشم طرف مقابل باشه. همه بلدن به چشم آدم نگاه کنن، اما کم پیش میآد کسی پیدا شه که دنیا رو دقیقاً همونجوری ببینه که تو میبینی.
SaraKu
«میتوانم همهی چیزهایی را که در مورد زندگی آموختهام را در سه کلمه جمعبندی کنم: ادامه پیدا میکند.»
رابرت فراست
lily
حجم
۲۰۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۳۰ صفحه
حجم
۲۰۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۳۰ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۱۶,۵۰۰۷۰%
تومان