بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پخمه | طاقچه
تصویر جلد کتاب پخمه

بریده‌هایی از کتاب پخمه

۴٫۰
(۲۲)
ـ آدم حسابی، توی این مملکت کی از گرسنگی مرده که تو دومی‌اش باشی؟!! نمی‌دونستم چه جوابی بدم. قضیه رو به جایی کشونده بود که من هر جوابی می‌دادم حداقل به ده سال زندان محکوم می‌شدم. ناچار سکوت کردم.
a m i r
تو رو به خدا فکرش رو بکنید! این همه مسلمون تو فقر و بدبختی غوطه می‌خورند و کسی به فکرشون نیست، ولی برای یه نفر مسیحی که مسلمون شده چه‌قدر ابراز علاقه می‌کنند. حالا اگه من بگم «آلمانی و مسیحی نیستم و برادر دینی شما و اهل مملکت شما هستم آیا باز هم حاضرند به من کمک کنند؟ مسلماً نه!»
میشه گفت کتابخوان
این مردم اخلاق عجیبی دارند، بعضی وقت‌ها چنان امر بر خودشون مشتبه می‌شه که دروغ‌های خودشون رو هم باور می‌کنند.
|قافیه باران|
خلاصه این‌قدر به من محبت کرد که درد و رنج زندان را فراموش کردم. وقتی دو تا از سیگارهای اعلا و خوش‌بو را آتش زد و به دست من داد، بدون مقدمه پرسیدم: ـ شما چرا زندون اومده‌اید؟ ـ برای خاطر کتلت! من تعجب کردم و پخمه درحالی‌که با صدای بلند می‌خندید ادامه داد: ـ جدی می‌گم. تمام بدبختی من از چند تیکه کتلت شروع شد!!!
سپیده
گلیم بخت کسی را که بافته‌اند سیاه/ به آب زمزم وکوثر سفید نتوان کرد
Mhsn_Ghrb
بعدها دلیلش را فهمیدم. انسان‌های زیردست و توسری‌خورده که زیر قیود اجتماع له شده‌اند دوست دارند آدم‌های طبقات بالا را هم با خودشان توی این گودال‌های تاریک و سیاه بکشند. دل‌شان به این خوش است که اگر آن‌ها زجر می‌کشند، محرومیت می‌بینند، یک‌عده هم از نورچشمی‌ها مزه‌ی این زندگی‌ها را بچشند. فکر می‌کنند با این وضع انتقام آن‌ها گرفته شده و مقداری از دردهای‌شان به کول آن‌ها می‌افتند! اسم ژنرال‌زاده‌ی من هم یکی از همین انتقام گرفتن‌ها بود. وقتی یک‌عده زندانی مرا به اسم ژنرال‌زاده صدا می‌کردند و به‌نظرشان می‌آمد یکی از فرزندان آن‌ها در میان این‌هاست دل‌شان تسکین پیدا می‌کرد.
جودی اَبوت
من فقط یک عیب بزرگ داشتم، هر کاری به من رجوع می‌کردند با جدیت انجام می‌دادم... رشوه نمی‌گرفتم... به کسی التماس نمی‌کردم... بی‌شرف نبودم... به همین جهت هر دری به رویم بسته می‌شد و کسانی که سرشان را از لای آن درها بیرون آورده بودند نمی‌گذاشتند من داخل شوم.
Fatemeh7
پخمه پک محکمی به سیگارش زد و ادامه داد: ـ اون روزها من شاگرد دبیرستان نظام بودم. بعد یک‌باره سکوت کرد و چشم‌هایش را به سقف دوخت. قیافه‌اش نشان می‌داد که از یادآوری این خاطره خیلی ناراحت شده. آهی کشید و آرام‌آرام گفت: ـ نمی‌دونید تو این مدت چه‌ها به سرم اومده. از کجا به کجا رسیدم. حیف که جوونی و نادونی دامن‌گیرم شد و با دست خودم خاک توی سرم ریختم. اگه بدونید تو مدرسه چه شاگرد زرنگی بودم. هر سال شاگرد اول یا دوم می‌شدم. تو ورزش نظیر نداشتم.
سپیده
هوم... هیچ‌کس نمی‌دونه فردا چه اتفاقی براش می‌افته. مثلاً داریم راه می‌ریم، یه‌دفعه پامون به سنگ می‌خوره یا می‌افتیم تو جوی آب و همین باعث می‌شه که از یه حادثه‌ی بزرگ جون سالم به‌در ببریم. صبح از خونه بیرون میاییم که بریم دنبال کاری، یه‌هو دوستی سر راه‌مون سبز می‌شه و بعد از احوال‌پرسی ما رو به جایی می‌بره که اون‌جا عاشق یه دختر خوشگل می‌شیم و بعد باهاش ازدواج می‌کنیم.
سپیده
اگر کسی پخمه را نمی‌شناخت خیال می‌کرد آدم‌حسابی است! پالتو پشم شتر، دستکش‌های چرمی، کت‌وشلوار سیاه و کفش‌های براقش مثل میلیونرها می‌ماند. به‌محض این‌که وارد بند شد با تمام بروبچه‌ها دست داد و احوال‌پرسی کرد و بعد مثل کسی که به خانه‌ی خودش آمده، یک‌راست رفت توی اتاق و لباس‌هایش را درآورد و رفت حمام!!
سپیده
نمی‌دونم چرا وقتی شکم آدم سیر می‌شه یاد عشق و عاشقی می‌افته...
میشه گفت کتابخوان
شیوه‌ی عزیز نسین برای نوشتن داستان‌هایش این‌گونه بود که برای هر موضوع پرونده‌ی مخصوصی باز می‌کرد و هر وقت خبر خوب و مطلب جالبی پیرامون آن موضوع به دستش می‌افتاد که برای مایه‌ی طنز مناسب باشد، آن مطلب را در آن پرونده قرار می‌داد و به‌مرور مطالب دیگری نیز در آن زمینه جمع‌آوری می‌کرد. وقتی مطلب از هر جهت کامل شد، آن را به‌صورت داستان تنظیم می‌کرد.
Ahmadreza
با لحن مخصوص و مؤدبی صدا کرد: ـ آقا، بفرمایید این‌جا. همه‌ی زندانی‌ها به من نگاه کردند. من که مثل بچه‌ها غریبی می‌کردم و گوشه‌ای ایستاده بودم، دست و پایم را گم کردم. پخمه بلندتر گفت: ـ بفرمایید آقا. این‌جا همه با هم برادرند..
سپیده
گاهی انسان توی زندگی به یه حق‌کشی‌هایی دچار می‌شه که کنترل اعصابش رو از دست می‌ده و مث مست‌ها که دل‌شون می‌خواد هر کسی رو گیر میارند عقده‌ی دل‌شون رو پیشش خالی کنند. اون هم می‌ره پیش یکی از دوستاش که دردش رو بگه اما اون شخص کره. این آدم تلوتلو می‌خوره. ممکنه بیفته روش و اسباب دردسر براش بشه. برای نجات خودش یه لگد به او می‌زنه تا از خودش دور کنه. وقتی هم لگد خوردی بیشتر کنترل اعصابت رو از دست می‌دی. با این حال خراب می‌ری پیش یکی دیگه جریان رو بگی و از دوست اولی گله کنی، دومی محکم‌تر بهت لگد می‌زنه. می‌ری از سومی کمک بگیری. اون می‌گه حتماً علتی داشته که اولی‌ها زدنش. پس باید این رو با لگد دورش کرد. حساب چهارمی و پنجمی و ششمی پاکه... چون تا می‌خوای قضیه رو به‌شون بگی و از رفقای بی‌وفا گله کنی چنان با لگد می‌زننت که صد متر اون‌ورتر با سر می‌خوری زمین. اون وقته که آدم دیگه همه‌چیز رو زیر پا می‌ذاره... دوستی، شرافت، وجدان و حتی عقلش رو. یه‌دفعه خودش رو به دیوونگی می‌زنه...
BLACK ROSE
«چرا این همه مسلمون و برادر دینی توی مملکت ما ریخته و هیچ‌کس به اون‌ها کوچک‌ترین توجهی نمی‌کنه اما برای من که به خیال خودشون خارجی‌ام و تازه مسلمون شدم این‌همه بی‌دریغ خرج می‌کنند و جلسه و مهمونی و سور راه میندازند.» خدا کنه این خبر به گوش مردم فقیر و بی چیز کشورهای خارجی نرسه و الا سیل مهاجرین گدا به کشور ما سرازیر می‌شه و صادرات جدیدی به تجارت و اقتصاد فقیر ما اضافه می‌شه. اون‌وقت فقیرترین فرد کشور ما هم شلوارش رو درمیاره و پای اون تازه‌مسلمون خارجی می‌کنه! خیلی تعجب می‌کنم که چه‌طور تا حالا فرنگی‌ها به این فکر نیفتاده‌اند که بیان و مسلمون بشن و این همه استفاده ببرند. اگه بگیم از قضیه خبر ندارند درست نیست. بارها شنیده و دیده‌ایم که هر وقت یکی از ما توی صندوق‌خونه‌ی منزلش یه حرف پنهونی به زن و بچه‌اش بگه دو سه روز بعد رادیو و خبرگزاری‌های اون‌ها پخشش می‌کنن، پس چرا تو این مورد اون‌ها اقدام جدی نکرده‌اند...؟!
BLACK ROSE
از دور که چشمم به خانه‌ام افتاد دود از کله‌ام خارج شد، تمام درها و پنجره‌ها را شکسته بودند و خانقاهی که تا چند ساعت پیش زیارتگاه مردم این نواحی بود به صورت شهرهای ویران بعد از جنگ درآمده بود. خنده‌ام گرفت و بی‌اختیار به یاد دیکتاتورها و حکومت‌های پوشالی آن‌ها افتادم.
rain_88
«آخه اینم شد زندگی! آدم مث مهره‌ی تسبیح هی تو انگشت‌های سرنوشت زیر و رو و بالا و پایین بیفته!»
rain_88
حمالی کردن توی این مملکت پارتی لازم داره و اشتغال به اون بدون اجازه ممنوعه!!!
rain_88
بعد از چند سال فهمیدم دزدهای بزرگی که دزدهای کوچیک رو پرورش می‌دن، اگه از میزان و مقداری که براشون معلوم می‌کنند بیشتر بدزدند قابل اعتماد نیستند!
rain_88
ما انسان‌ها تصور چیزی رو که نمی‌کنیم به سرمون میا
rain_88

حجم

۲۰۳٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

حجم

۲۰۳٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
۱۸,۰۰۰
۷۰%
تومان