حکایت دو اسب
دو اسب در حال حمل بار بودند. اسب جلویی خوب راه میرفت؛ اما اسب عقبی که تنبل و فرسوده بود بهسختی بارش را میکشید. صاحب اسبها، بار اسب عقبی را روی اسب جلویی گذاشت. پس از مدتی اسب عقبی خطاب به اسب جلویی گفت: «جان بکن و عرق بریز. هرچه بیشتر کار کنی، رنج و مشقت بیشتری متحمل میشوی.» وقتی آنان به کاروانسرای میان راه رسیدند، صاحب اسبها در دل گفت: «وقتی یک اسب بهتنهایی همهی بارها را میبرد، چرا باید به هر دو اسب علوفه بدهم. بهتر است همهی علوفه را در اختیار اسب بارکش بگذارم و سر اسب بیخاصیت را ببرم. دست کم اینگونه پوستش را نگه میدارم.» و همین کار را کرد.
ـ لئو تولستوی
مادربزرگ علی💝
هرگاه به مشکل برمیخورم اول از خودم میپرسم نکند عامل اصلی مشکل، خودم باشم. بیشتر مواقع هم حدسم درست از آب درمیآید.
حکیمی
همهی امیدم را به خدا سپردم و از او خواستم تا آنچه را خودش صلاح میداند و برایم خیر و صلاح است برایم مقدر کند. اکنون به این حقیقت کاملاً ایمان دارم و هر اتفاقی بیفتد راضی و آرام و مطمئن هستم.»
حکیمی
«اگر بر مشکلاتت تمرکز کنی، چندبرابر میشود؛ اما اگر نعمتهایت را برشمری، زندگیات دلنشینتر خواهد شد.»
حکیمی
حکایت دو اسب
دو اسب در حال حمل بار بودند. اسب جلویی خوب راه میرفت؛ اما اسب عقبی که تنبل و فرسوده بود بهسختی بارش را میکشید. صاحب اسبها، بار اسب عقبی را روی اسب جلویی گذاشت. پس از مدتی اسب عقبی خطاب به اسب جلویی گفت: «جان بکن و عرق بریز. هرچه بیشتر کار کنی، رنج و مشقت بیشتری متحمل میشوی.» وقتی آنان به کاروانسرای میان راه رسیدند، صاحب اسبها در دل گفت: «وقتی یک اسب بهتنهایی همهی بارها را میبرد، چرا باید به هر دو اسب علوفه بدهم. بهتر است همهی علوفه را در اختیار اسب بارکش بگذارم و سر اسب بیخاصیت را ببرم. دست کم اینگونه پوستش را نگه میدارم.» و همین کار را کرد.
ـ لئو تولستوی
منمشتعلعشقعلیمچکنم