عشق در قلب جنگ و مصیبت، عشقی که اندکی تسلی یا جبرانیست در برابر وحشت دنیای بیرون، گل نازکی در طوفان، عشقی که پناه اندکیست در قبال هول و هراس و نکبتی که در اطراف همهجا را گرفته، که از همان اولاش دل توی دل آدم نیست و بویش میآید که تلخ و ناکام تمام میشود، و چه خوب که اینجوری تمام میشود، که یعنی در واقع تمام نمیشود، در اوج میپرد و محو میشود و از آن اوج، از نهایت خواستن به زیر نمیآید که برسد به وصلت فرخنده و لیلیلیلی و نقل و سکه و زندگی محترم کارمندی و مبل و میز قسطی و بقیه بساط، که البته به جای خودش خوب است و شایسته است، ولی دیگر آن شور خواستن، آن در اوج بیداری حسها زیستن نیست، آن با همه وجود در دیگری حل شدن و دیگری را در خود حمل کردن نیست و یک چیز دیگریست،
n re
چرا امتحانها را میگذاشتند صاف در وسط فصل گُل؟ نمیشد بگذارند برای سر سیاهِ زمستان که دل آدم بهانه نگیرد؟
n re
اقاقیها حواس برای آدم باقی نمیگذاشتند...
نه فقط اقاقیها، تمام گُلها، دار و درخت تمام دنیا، لطافت هوا و رنگ آسمان، همه دستبهیکی کرده بودند که نگذارند حواس آدم برای درس خواندن جمع باشد. اقاقیها که میگذاشتند و اَنگ موقعی در میآمدند و بو و بَرنگ خودشان را همهجا پخش میکردند که بحبوحه امتحانها بود و آدم با تمام وجود دنبال بهانه میگشت که حواساش از درس و مشق کنده شود.
n re