بریده‌هایی از کتاب راز مادرم

«هلنا یه احساس غم و اندوهی همیشه توی استخوانای منه.»

نمی‌توانم باور کنم دیگر هیچ‌وقت دوباره نمی‌توانم او را ببینم یا صدای خاصش را بشنوم که می‌گوید: «هلنا یه احساس غم و اندوهی همیشه توی استخوانای منه.»

امید بهترین استراتژی است.

بغلم می‌کند و چیز زیادی نمی‌گوید. برخی کارها فراتر از کلمات هستند.

هلنا سه نوع آدم توی دنیا وجود دارن. گروه اول افرادی‌ان که گربه رو می‌بینن اما هیچ قدمی براش برنمی‌دارن. گروه دوم گربه‌ی کوچک رو می‌بینه و با خودشون می‌گن: «وای حیوونی» بعد به راهشون ادامه می‌دن. گروه سوم اما اونایی‌ان که درد و رنج رو می‌بینن و قدمی برای کمک بهش برمی‌دارن.

«پول رو انتخاب می‌کنید؟ چرا؟» «خب زیبایی همیشگی نیست، داشتن دانش هم خوبه اما پول شکمِ گرسنه رو سیر می‌کنه. من اگه پول داشته باشم می‌تونم هر چیزی رو که می‌خوام یاد بگیرم. می‌تونم کتاب و معلم داشته باشم. پول به شما حق انتخاب می‌ده، بهتون آزادی عمل می‌ده و توانایی این رو می‌ده که از دیگران مراقبت کنید. آره من پول رو انتخاب می‌کنم.»

پدرم با واقعیت‌ها استدلال نمی‌کند. او با حمله به دیگران کارش را پیش می‌برد و در بحث عادلانه رفتار نمی‌کند. به مادرم می‌گوید: «تو درباره‌ی سیاست چی می‌دونی، این چیزا رو موقع آشپزی کردن یاد گرفتی؟» چیزی که مادرم می‌گوید این است: «تا چشمت دربیاد.» با خودم فکر می‌کنم هیچ‌وقت با کسی مثل پدرم ازدواج نمی‌کنم.

می‌پرسد: «می‌دانی زیباترین حالت یک زن چه وقتی است؟» جواب می‌دهم: «وقتی که عاشقه.» او می‌گوید: «دقیقاً درسته.»

از اینکه شانس فرار از جنگ را دارم هیجان‌زده‌ام. به فرانچسکا می‌گویم: «متشکرم فرانچسکا، به خاطر کمکی که به من می‌کنی بی‌اندازه سپاسگزارم.» نمی‌دانم چه چیز دیگری بگویم اما او خوب می‌داند این کلمات از درون قلبم برآمده است.

بعد از آن شب باز هم برای دیدن فرانچسکا می‌آیم و او اغلب کلم ترشی خوش‌مزه‌اش را به من می‌دهد و می‌گوید با دیدن من یاد پسرش دامیان می‌افتد. این خنده‌دار است، چطور می‌شود روح نزدیکانتان را در بعیدترین مکان‌ها احساس کنید.

آدم‌ها مثل آب در یک تالاب هستند. شما نمی‌توانید کف تالاب را ببینید و فکر می‌کنید کم‌عمق است اما فقط وقتی‌که شیرجه بزنید می‌فهمید عمق واقعی آن چقدر زیاد است.

همه‌ی چیزهایی که مادرم گفت را می‌دانستم اما مواقعی وجود دارد که از شنیدن چیزهایی که می‌دانید هم احساس خوبی پیدا می‌کنید.

در روز عروسی‌ام وقتی مادرم کمک می‌کند لباسم را بپوشم می‌پرسد: «می‌دانی زیباترین حالت یک زن چه وقتی است؟» جواب می‌دهم: «وقتی که عاشقه.» او می‌گوید: «دقیقاً درسته.»

آیا ما واقعاً وقتی می‌شکنیم قوی‌تر می‌شویم؟ من این‌طور فکر نمی‌کنم چون این شکست حسی است که در هیچ‌کدام از ما هیچ‌وقت بهبود پیدا نخواهد کرد.

هلنا، صداقت سرشار از تازگی و طراوته.

«خب زیبایی همیشگی نیست، داشتن دانش هم خوبه اما پول شکمِ گرسنه رو سیر می‌کنه. من اگه پول داشته باشم می‌تونم هر چیزی رو که می‌خوام یاد بگیرم. می‌تونم کتاب و معلم داشته باشم. پول به شما حق انتخاب می‌ده، بهتون آزادی عمل می‌ده و توانایی این رو می‌ده که از دیگران مراقبت کنید. آره من پول رو انتخاب می‌کنم.»

«خب زیبایی همیشگی نیست، داشتن دانش هم خوبه اما پول شکمِ گرسنه رو سیر می‌کنه. من اگه پول داشته باشم می‌تونم هر چیزی رو که می‌خوام یاد بگیرم. می‌تونم کتاب و معلم داشته باشم. پول به شما حق انتخاب می‌ده، بهتون آزادی عمل می‌ده و توانایی این رو می‌ده که از دیگران مراقبت کنید. آره من پول رو انتخاب می‌کنم.»

این کتاب، داستان است اما بر اساس ماجرای واقعی از زندگی فرانچسکا هالامایوا است که همراه دخترش جان پانزده یهودی را در لهستان و در طول جنگ جهانی دوم نجات داد. او همچنین یک سرباز جوان آلمانی را همزمان در اتاق زیرشیروانی خانه‌اش پنهان کرد

حالا دنیا طوری شده که برای زنده ماندن یا باید در اقلیت و در حاشیه باشی یا باید ارتباطات سطح بالا داشته باشی.

آیا ما واقعاً وقتی می‌شکنیم قوی‌تر می‌شویم؟ من این‌طور فکر نمی‌کنم چون این شکست حسی است که در هیچ‌کدام از ما هیچ‌وقت بهبود پیدا نخواهد کرد.