بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب بچه‌های ننه‌بلقیس(قصه‌هایی که درباره‌ی جنوب شهر نخوانده‌اید) | طاقچه
تصویر جلد کتاب بچه‌های ننه‌بلقیس(قصه‌هایی که درباره‌ی جنوب شهر نخوانده‌اید)

بریده‌هایی از کتاب بچه‌های ننه‌بلقیس(قصه‌هایی که درباره‌ی جنوب شهر نخوانده‌اید)

نویسنده:حمیدرضا ابک
امتیاز:
۳.۲از ۱۳ رأی
۳٫۲
(۱۳)
«پسرجان، آدمیزاد همان است که هست. عوض نمی‌شود. توبه و این‌ها هم فقط گناهت را پاک می‌کند، وگرنه عوضت نمی‌کند. آن‌وقت فقط باید یادت باشد سراغ آن کار نروی. بروی، انجامش می‌دهی. آدمیزاد عوض نمی‌شود.» می‌خندیدیم. آن‌روزها می‌خندیدیم به استدلالش. می‌گفتیم جهانِ ساده‌ای دارد و پیچیدگی‌های آدم‌ها و رابطه‌ها را درنمی‌یابد. هرچه «پیر» تر می‌شوم، بیشتر باور می‌کنم که انگار آدمیزاد عوض نمی‌شود...
مهرسام
پدربزرگ سوادِ چندانی نداشت، اما همیشه وقتی کتاب می‌خواندم، می‌گفت: «پسرجان، سیاهی‌هایش را رها کن و سفیدی‌ها را بخوان.»
ونوشه
هرگز فراموشش نمی‌کنم. امیدی که تحقیر شد. آرزویی که سرانجامش تمسخر بود. شاید برای همین بود که در سال‌های بعد، فروریختن کاخ رویاها، چندان ضربه‌ای به من نزد. عادت کرده بودم.
Maliheh Fakhari Razi
بچه‌ها مندلی را اذیت می‌کردند، اما رویش غیرت داشتند. عمراً می‌گذاشتند کسی از محل دیگری بیاید و مندلی را آزار بدهد. یک کتک سیر به طرف می‌زدند و کت‌بسته می‌بردندش پیش مندلی و می‌گفتند: «مندلی، فحشش بده.» مندلی هم شروع می‌کرد تمام وابستگان نسبی و سببی طرف را در موقعیت‌های خیلی اروتیک و بعضاً فتیشیستیک قرار دادن. فقط چون فحش‌هایش ساختارهای نادرستی داشت و ضمایر مذکر و مؤنث را اشتباه انتخاب می‌کرد، دست‌آخر هیچ اتفاق خلاف شرعی برای اقوام طرف نمی‌افتاد. (آرزو به دل مانده‌ام که روزی بتوانم نص صریح فحش‌هایش را ذکر کنم). کتاب دریدا و مقاله کریستوا بعد از مندلی منتشر شد و فضل تقدم در آشنایی‌زدایی از فحش و ساختارشکنی درین حوزه با مندلی است.
Mostafa F
کنار او بود که فهمیدم زندگی سخت است. سخت و حتی گاه وقیح و توهین‌آمیز. اما همو بود که نشانم داد چاره‌ای نیست. همین است که هست
malihe
جلسه که تمام می‌شد، پدر و شوهرخاله و دایی‌ها شروع می‌کردند به حرف‌های یومیه. اینکه یادش‌به‌خیر گوشت کیلویی یک تومان بود و برنج مَنی دوزار. اینکه قدیم‌ترها کجا از این مریضی‌های جورواجور بود و از این حرفها. پدربزرگ رویش را می‌کرد سمت من، عاقل‌اندرسفیه می‌خندید و می‌گفت: «ازشان بپرس همان‌موقع که گوشت آنقدر ارزان بود، شما سالی چندبار می‌خوردید؟ چندوقت یک‌بار دوزاری را از نزدیک می‌دیدید؟» بعد هم می‌گفت: «پسرجان، حرفشان را باور نکن. مزخرف می‌گویند. مریض‌های آن روزگار، از بی‌دوایی و بی‌درمانی آنقدر زود می‌مردند که اصلاً کسی نمی‌فهمید بیمار شده‌اند و از مرض و دردی مرده‌اند. می‌گفتند کاسه عمرش لبریز شد، قسمتش بود، عمرش به دنیا نبود. همین که این‌روزها با سخت‌ترین مرض‌ها هم می‌شود چندصباحی بیشتر زندگی کرد، یعنی اوضاع خیلی بهتر شده و همین یعنی پیشرفت.»
پوریا
جلسه که تمام می‌شد، پدر و شوهرخاله و دایی‌ها شروع می‌کردند به حرف‌های یومیه. اینکه یادش‌به‌خیر گوشت کیلویی یک تومان بود و برنج مَنی دوزار. اینکه قدیم‌ترها کجا از این مریضی‌های جورواجور بود و از این حرفها. پدربزرگ رویش را می‌کرد سمت من، عاقل‌اندرسفیه می‌خندید و می‌گفت: «ازشان بپرس همان‌موقع که گوشت آنقدر ارزان بود، شما سالی چندبار می‌خوردید؟ چندوقت یک‌بار دوزاری را از نزدیک می‌دیدید؟» بعد هم می‌گفت: «پسرجان، حرفشان را باور نکن. مزخرف می‌گویند. مریض‌های آن روزگار، از بی‌دوایی و بی‌درمانی آنقدر زود می‌مردند که اصلاً کسی نمی‌فهمید بیمار شده‌اند و از مرض و دردی مرده‌اند. می‌گفتند کاسه عمرش لبریز شد، قسمتش بود، عمرش به دنیا نبود. همین که این‌روزها با سخت‌ترین مرض‌ها هم می‌شود چندصباحی بیشتر زندگی کرد، یعنی اوضاع خیلی بهتر شده و همین یعنی پیشرفت.»
پوریا
جلسه که تمام می‌شد، پدر و شوهرخاله و دایی‌ها شروع می‌کردند به حرف‌های یومیه. اینکه یادش‌به‌خیر گوشت کیلویی یک تومان بود و برنج مَنی دوزار. اینکه قدیم‌ترها کجا از این مریضی‌های جورواجور بود و از این حرفها. پدربزرگ رویش را می‌کرد سمت من، عاقل‌اندرسفیه می‌خندید و می‌گفت: «ازشان بپرس همان‌موقع که گوشت آنقدر ارزان بود، شما سالی چندبار می‌خوردید؟ چندوقت یک‌بار دوزاری را از نزدیک می‌دیدید؟» بعد هم می‌گفت: «پسرجان، حرفشان را باور نکن. مزخرف می‌گویند. مریض‌های آن روزگار، از بی‌دوایی و بی‌درمانی آنقدر زود می‌مردند که اصلاً کسی نمی‌فهمید بیمار شده‌اند و از مرض و دردی مرده‌اند. می‌گفتند کاسه عمرش لبریز شد، قسمتش بود، عمرش به دنیا نبود. همین که این‌روزها با سخت‌ترین مرض‌ها هم می‌شود چندصباحی بیشتر زندگی کرد، یعنی اوضاع خیلی بهتر شده و همین یعنی پیشرفت.»
پوریا
مرتضی اما مثل ما نبود. شخصیت محکم و امیدوارش، مایه حسودی امثال من بود. هیچ‌وقت کم نمی‌آورد. هیچ‌وقت گریه نمی‌کرد. هیچ‌وقت ناامید نمی‌شد. اذیتش هم که می‌کردند لبخند می‌زد و می‌گذشت. در هشت‌سالگی آنقدر بزرگوار بود که باور کرده بودند با مسخره کردن مرتضی خودشان را معطل می‌کنند. می‌رفتند سراغ آنها که پر بودند از نقطه‌ضعف.
مهرسام
آدمیزاد همان است که هست. عوض نمی‌شود. توبه و این‌ها هم فقط گناهت را پاک می‌کند، وگرنه عوضت نمی‌کند. آن‌وقت فقط باید یادت باشد سراغ آن کار نروی. بروی، انجامش می‌دهی. آدمیزاد عوض نمی‌شود.
ونوشه
وقتی به کسی قولی می‌دهید حواستان باشد که شاید زندگی، کمترین بهایی باشد که لازم است بابتش بپردازید، وگرنه شرم شما را به دوزخی ابدی گرفتار خواهد کرد.
ونوشه
وقتی موسیو بواتال امتیاز راه‌اندازی «ماشین دودی» را از ناصرالدین‌شاه گرفت تا نخستین تراموای ایران را راه‌اندازی کند، باور نمی‌کرد نماد نوآوری و تجدد تهران، کارش در این ابرشهر به‌سامان نخواهد شد. ماشین دودی، لکوموتیوی پر از دود و صدا بود که هرروز صبح تهرانی‌ها را از دروازه خراسان یا میدان قیام فعلی به شاه‌عبدالعظیم می‌برد.
miladtj90

حجم

۸۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۲۸ صفحه

حجم

۸۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۲۸ صفحه

قیمت:
۳,۳۵۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد