بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب احتمال عشق در نگاه اول | صفحه ۴ | طاقچه
۳٫۵
(۵۵)
«و در زندگی روزهایی هست که ارزش زیستن دارد و نیز روزهایی که ارزشی جز مرگ ندارد.»
کاربر ۴۹۹۲۰۰۰
«و در زندگی روزهایی هست که ارزش زیستن دارد و نیز روزهایی که ارزشی جز مرگ ندارد.»
Nesa
«روزهایی در زندگی هست که ارزش زندگی دارد و نیز روزهایی که ارزشی جز مرگ ندارد.»
~``mahiii``~
«روزهایی در زندگی هست که ارزش زندگی دارد و نیز روزهایی که ارزشی جز مرگ ندارد.
malihe
افرادی که توی فرودگاه‌ها با هم آشنا می‌شن، به نسبت افرادی که توی هر جای دیگه با هم آشنا می‌شن، هفتادودو درصد بیشتر ممکنه که عاشق هم بشن
Aa
«و در زندگی روزهایی هست که ارزش زیستن دارد و نیز روزهایی که ارزشی جز مرگ ندارد.» چارلز دیکنز
Aa
«فقط چند ساعته که ازدواج کردیم، اون وقت تو داری با من مخالفت می‌کنی؟» شارلوت می‌خندد و می‌گوید: «قول می‌دم تا زمانی که مرگ ما رو از هم جدا کنه، باهات مخالفت کنم عزیزم.»
بهار
هدلی متوجه می‌شود که حتی اگر همه‌چیز با گذشته فرق داشته باشد، حتی اگر یک اقیانوس فاصله بین آن‌ها باشد، هیچ‌چیز مهمی واقعاً تغییر نکرده است. او هنوز پدرش است و بقیه چیزها فقط به جغرافیا مربوط می‌شود.
بهار
هدلی با عجله می‌گوید: «من نمی‌خوام دیگه فرصت‌هام رو از دست بدم. نمی‌خوام بچه جدید طوری بزرگ شه که به من به چشم یه نوه عمو یا یه‌چیزی شبیه این نگاه کنه. کسی که هیچ‌وقت نمی‌بینی و اون‌وقت به جای اینکه با هم بریم خرید یا از هم کمک بگیریم یا حتی دعوا کنیم، فقط نسبت به هم مؤدب باشیم و چیز زیادی برای گفتن به‌هم نداشته باشیم، چون همدیگه رو نمی‌شناسیم. نه اون‌طوری که خواهر و برادرهای واقعی با هم رفتار می‌کنن. پس من هم می‌خوام اونجا باشم.»
بهار
بیشتر از آنکه چیزهایی که عوض شده‌اند دلت را بشکنند، نشانه‌های آشنا هستند که گذشته‌ها را به یادت می‌آورند و آزارت می‌دهند.
بهار
مهم اینه که کسی رو داشته باشی که همیشه کنارت بمونه؛ حتی وقتی همه‌چیز افتضاح باشه.»
Mohadese
آیا ممکن است که هیچ‌وقت آدم مورد علاقه‌ات را نشناسی _ و حتی ندانی که چنین آدمی وجود دارد _ تا وقتی که ناگهان پیدایش کنی؟
mimbaran
آن دو زمان زیادی را در سکوت و سکونی شبیه به مجسمه‌های درون باغ سر جای‌شان می‌ایستند. وقتی اولیور هیچ نشانه‌ای به او نمی‌دهد _ حرکتی به نشانه استقبال یا نیاز _ هدلی آب دهانش را به‌سختی قورت می‌دهد و تصمیمی می‌گیرد، اما همین‌که برمی‌گردد تا دور شود، صدای او را از پشت سرش می‌شنود؛ صدایی که مثل باز کردن در است، مثل یک پایان و یک شروع، مثل یک آرزو. او می‌گوید: «صبر کن.» و هدلی همین کار را می‌کند.
زهرا۵۸
تو هنوز نمی‌خوای با هریسون ازدواج کنی.» مامان سرش را تکان داد. «اما تو اون رو دوست داری.» او گفت: «بله، خیلی زیاد.» هدلی که گیج شده بود، سرش را تکان داد و گفت: «این اصلاً منطقی نیست.» مامان با لبخندی گفت: «قرار هم نیست که منطقی باشه، عشق عجیب‌ترین و غیرمنطقی‌ترین اتفاق دنیاست.»
زهرا۵۸
موقع سومین تلاش دکتر، هدلی هم آنجا بود. او ناشیانه روی پتوی پیک‌نیک زانو زد و درخواستش را دوباره تکرار کرد. نوازنده‌ای هم که دکتر استخدام کرده بود در پس‌زمینه می‌نواخت. مامان رنگش پرید و سرش را تکان داد، اما هریسون فقط لبخند زد. مثل اینکه همه این‌ها شوخی بزرگی بوده، مثل اینکه خود او هم جزء این شوخی بوده است. هریسون گفت: «درک می‌کنم.» و جعبه حلقه را دوباره بست و آن را داخل جیبش گذاشت. او روی شانه نوازنده زد و وقتی دوباره روی پتو نشست، آن‌ها به نواختن‌شان ادامه دادند. مامان کمی به او نزدیک‌تر شد و هریسون سرش را با اندوه، کمی تکان داد. او گفت: «قسم می‌خورم که آخرش اون حلقه رو دستت کنم.» مامان لبخندی زد و گفت: «امیدوارم بتونی.»
زهرا۵۸
روزی کسی به او گفت برای محاسبه اینکه چقدر طول می‌کشد شخصی را فراموش کنی، فرمولی وجود دارد که برابر با نصف مدتی است که با او بوده‌ای. هدلی به دقیق‌بودن این فرمول شک دارد؛ محاسبه‌ای این‌قدر ساده برای چیزی به پیچیدگی دل‌شکستن. گذشته از این، تقریباً بیست سال از ازدواج پدر و مادرش گذشته بود و فقط چند ماه طول کشید تا پدر عاشق زن دیگری شود.
زهرا۵۸
«کدام‌یک بهتر است: اینکه مدتی یک چیز خوب داشته باشی و بعد از دستش بدهی یا اینکه هرگز چیز خوبی نداشته باشی؟»
زهرا۵۸
«برای عروسی نباید این‌قدر هیاهو به پا کرد و همه رو از اون طرف دنیا به این طرف دنیا کشید تا شاهد عشق دو نفر باشن. اگه دو نفر بخوان زندگی‌شون رو با هم تقسیم کنن، خُب این خیلی خوبه، اما این تعهد بین دو نفره و همین هم باید کافی باشه. پس این نمایش بزرگ برای چیه؟ چرا باید اون رو به رخ همه بکشن؟» اولیور یک دستش را زیر چانه‌اش می‌برد و معلوم است که کاملاً مطمئن نیست به چه چیزی فکر کند. بالاخره می‌گوید: «انگار تو به مراسم عروسی اعتقادی نداری، نه به خود ازدواج!» «فعلاً طرفدار هیچ‌کدوم‌شون نیستم.» اولیور می‌گوید: «نمی‌دونم، اما فکر می‌کنم هر دوشون چیزهای خوبی‌اند.» هدلی اصرار می‌کند: «نه، نیستن. فقط نمایشن. اگه واقعاً قصد کاری رو داشته باشی، لازم نیست اثباتش کنی. همه‌چیز باید خیلی ساده‌تر از این حرف‌ها باشه. همه‌چیز باید مفهومی داشته باشه.»
زهرا۵۸
خواهش، خواهش، خواهش؛ کاری بود که پدرش همیشه می‌کرد. اینکه هدلی او را ببخشد، بیشتر با او وقت بگذراند و به شارلوت یک شانس بدهد. او همیشه خواسته و خواسته و خواسته، اما هرگز چیزی به هدلی نداده است
زهرا۵۸
من از فرودگاه‌ها متنفرم.» اولیور می‌گوید: «واقعاً؟ اما من عاشق‌شونم.» هدلی لحظه‌ای مجاب می‌شود که او باز هم دارد مسخره‌اش می‌کند، اما خیلی زود می‌فهمد که او واقعاً جدی است. «توی فرودگاه فقط مجبوری انتظار بکشی و نه راه پس داری و نه راه پیش. انگار هیچ‌جا نیستی؛ من این حس رو خیلی دوست دارم.»
زهرا۵۸

حجم

۱۹۳٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۲۹ صفحه

حجم

۱۹۳٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۲۹ صفحه

قیمت:
۴۹,۵۰۰
۳۴,۶۵۰
۳۰%
تومان