مرز بین دو جهان
صدای عجیبی میشنید، صدایی شبیه زوزه ی باد تند که وقتی به درختان بدون برگ حیات میخورد و از میان آنها عبور میکرد، عوض میشد و حالت سوت مانندی پیدا میکرد، صدا بلندتر و بلندتر میشد، چشمانش را باز کرد، چند قدم به طرف در آلومینیومی اتاقش برداشت. دستگیرهاش را گرفت و آن را به طرف خودش کشید.
در کم کم باز شد و صدا بیشتر شد، نور قرمز و آبی رنگی از لای در توی اتاق افتاد، چشمش را اذیت میکرد، در را کامل باز کرد، وارد حیات شد، حیات پر از نور بود، نورها از آسمان به زمین میرسیدند، سرش را بالا برد و به آسمان نگاه کرد.
امواج نورانی آسمان را احاطه کرده بودند، انگار سقف آسمان را با چراغهای قرمز و آبی آراسته بودند.
"یاد زمانی افتاد که همراه با پدرش برای دیدن شهابهای آسمانی به پشت بام میرفت، وقتی پشت تلسکوپ نشسته بود و مشغول دیدن ستارها بود ناگهان موجی از گلولههای آتشین به طرف او میآمدند. سنگهایی که به جو زمین
کاربر ۱۳۷۸۶۸۴
همیشه در پَسِ پردههای خیال حقیقتی نهفته است.
هاشم
لبخند زیبایی به چهره داشت، بکروکس به چشمان آبی رنگش خیره ماند و غرق در زیبایی او شد.
چشمها برای او خیلی آشنا بود، به یاد کابوسهایی که در خواب میدید افتاد، در آن کابوسها موجودی سفید و نورانی با چشمانی آبی رنگ به او زل زده بود. اسمش آریا بود.
بکروکس با چهرهای متعجب و به آرامی زیر لب گفت: " تو آریا هستی"
آن شخص دست بکروکس را گرفت و او را از زمین بلند کرد.
سرش را تکان داد و گفت:"بله من آریا هستم".
rayalove
ولی آیا این دو تا ابد میتوانستند کنار هم بمانند هیچ کدام از آنها از آینده خبر نداشتند.
ghazal